امروز:
سه شنبه - 11 ارديبهشت - 1403
ساعت :

صدور مجوز ورود پس از مرگ سهراب!

 حبیب خبر: دوست شاعر و نویسنده ای گفت: چند روز پیش یک مسوولی از اداره کل فرهنگ تماس گرفت و خبر از دیدار استاندار با شاعران داد و گفت اسم شما را هم برای شعرخوانی و دیدار دادیم. روز و ساعت دیدار را گفت و من هم اعلام آمادگی کردم.

البته با یکی از شاعران و نویسندگان که معمولن اجرا کننده برنامه های شعر و داستان است تماس گرفتم و قرار شد سر ساعت اعلام شده در جلوی یکی از درهای خودرو رو استانداری همدیگر را ببینیم تا راه را تا سالن دیدار پیاده گز نکنم!

  دو سه شعر آیینی توی دفتر و گوشی همراه نوشتم و سر و صورتی صفا دادم و به گونه ای اسنپ گرفتم که پانزده دقیقه مانده به ساعت اعلام شده جلوی دری که با خودرو به داخل استانداری می رفتند باشم و بودم!

هوای پسین، بهاری نبود و باد همراه با کمی خاک سر و صورت، موها و چشم های بی عینک را چنگ می زد!

روی سکویی در کنار در ورودی ایستادم و نگاهم خیل خودروها را که صف گرفته بودند تا وارد استانداری شوند به تماشا نشست! برخی با خودروهای ایرانی و خارجی می آمدند و بی آنکه نگه داشته شوند به طرف پارکینگ می رفتند و برخی هم نوبت شان که می شد وارد خاک یا آسفالت استانداری شوند می بایست از مرز چهار پنج جوان و میان سال- که پس از چند دقیقه دریافتم که مامور هستند و معذور باید می گدشتند!

هر خودرویی که نگاه داشته می شد ترافیک درست می شد چرا که همه(بجر مسوولان استانداری) می بایست اسم های شان چک می شد یا اینکه پیامکی که در گوشی های همراه شان برای دیدار با استاندار آمده بود نشان می دادند تا ورود کنند.

در حقیقت یا باید پیامک دعوت درون گوشی را نشان می دادند یا نام و فامیل شان را می گفتند تا نگهبانان جوان در لیست اسامی- که در دست داشتند- یکی یکی نگاه کنند و مجوز عبور بدهند!

در حقیقت ورود به استانداری و گذشتن از خوان های صف و نشان دادن پیامک و خواندن اسم و فامیل فراخوانده شدگان برای سه جوانی که دو نفرشان دو برگ آچار مزین به اسامی تایپ شده شاعران و مداحان و ... در دست داشتند و دیگری سه برگ، از پنج تا پانزده دقیقه طول می کشید! این در حالی بود که برخی دعوت شدگان طاقت در صف ایستادن نداشتند و بوق های خود را به صدا درآورده بودند!

گفتم: شما چه گونه همه این موارد را مانند یک فیلم سینمایی به تماشا نشسته بودی؟

گفت: دقایقی روی دو سکوی چپ و راست در ورودی به انتظار دوستم ایستادم که با خودرو بیاید و با هم برویم اما وقتی که دیدم نیامد و تلفن اش را هم پاسخ نداد و با یک پیامک نوشت که با این شماره تماس بگیر برای هماهنگی رفتم در کنار یکی از آن سه نفر ایستادم و اجازه ورود خواستم. اگر چه تمام وضعیت شرح داده شده را هم زیر نظر داشتم.

جوان با برگ های اسامی که مرتب در جنب و جوش بود و نام های وارد شدگان را با لیست های خود و دو نفر دیگر چک می کرد؛ وقتی دانست پیامکی برایم نیامده نگاهی به دو برگ اسامی کرد و پاسخ منفی داد اما از همکار دیگرش خواست لیست اش را چک کند که او هم پس از نیم نگاهی پاسخ منفی داد و دست آخر از همکار سومش خواست لیست در دستش را نگاه کند که او هم آب سردی روی دست و نگاهم ریخت! در حقیقت این گونه برداشت کردم که شاعر! بی خیال شو و برو خانه و فکر دیدار با استاندار را از سر به در کن!

کمی از جوان های پر جنب و جوش و خودروهای صف گرفنه و آدم هایی که برخی هم نامه داشتند اما جوانان مامور فقط پیامک و بودن اسامی در برگه ها برای شان ملاک ورود به استانداری بود نه نامه های اداری و مهر کرده دستگاه ها، فاصله گرفتم و زنگی به مسوولی که مرا دعوت کرده بود زدم و او هم بعد از این که از نبود نامم در لیست های حدود ۱۵۰ نفره دعوت شدگان در استانداری خبر دار شد؛ خواست که با یکی از ماموران صحبت کند. مامور جوان گوشی را با اکراه گرفت و بعد از سی چهل ثانیه گوشی را پس داد و فهمیدم پاسخ منفی است.

در همین هنگام یکی از شاعران جوان وقتی مرا دید و از خودرو پیاده شد و گفت: چرا اینجا ایستادی؟ گفتم اسمم توی لیست هاشون نیست. او به سراغ یکی از جوان ها رفت و داشتند با هم صحبت می کردند که جوان مامور با عصبانیت گفت: ماشینت رو از توی راه بردار و برو به کارت برس نمی خواد غصه دیگرون رو بخوری...

خسته شده بودم. باور کنید که در تمام عمرم این قدر برای ورود به یک دستگاه سرپا نبودم و سرگردان نشدم و حالم گرفته نشد!

در حال صحبت با دل و جانم بود که بروم یا بمانم ببینم وضعیت چه طور می شود که یادم افتاد به دو هفته پیش که از دفتر نماینده ولی فقیه در استان، هم تماس گرفتند و هم پیامک زدند و دعوت کردند برای دیدار با امام جمعه محترم و شرکت در مراسم شعرخوانی و من هم سر ساعت رفتم و تنها یک برادری در جلوی در ورودی ایستاده بود که گفتم برای شعرخوانی دعوت شده ام و او هم راهنمایی ام کرد و با احترام به داخل سالن رفتم و...

اما در استانداری برای دیدار استاندار با شاعران یا در اصل، دیدار شاعران با استاندار باید از هفت خوان بگذری؛ که اگر بتوانی!

دیگر حال سرپا ایستادن را نداشتم و در حال بیرون رفتن از در ورودی خودروی استانداری بودم که همان مسوول اداره کل فرهنگ از تماس مدیرکل اش با یکی از مسوولان استانداری خبر داد و خواست که گوشی را به یکی از جوانان مامور بدهم. جوان بعد از این گوشی چسبیده به گوشش را پایین آورد و در جیب گذاشت گوشی را از من گرفت و شروع به صحبت کرد. در همین هنگام چشمم به شاعری خورد که گفته بودند برای این مراسم دعوت نشده اما دیدم دارد با نگهبانان صحبت می کند.

جوان گوشی را به من داد و گفت بفرمایید. من هم گوشی را در جیبم گذاشتم و فرماییدم! یعنی از استانداری زدم بیرون...

در حال قدم زدن در کنار استانداری بودم و این که حالا کجا برم؟! چرا که به خانواده گفته بودم برای دیدار با استاندار و خوانش شعر می روم و بعد هم در کنار شاعران و استاندار افطار می کنیم اما برایم کسر شان بود که بگویم راهم ندادند!

در حقیقت با این وضعیتی که برایم پیش آمده بود دیگر دوست نداشتم به سالن بروم. فکر می کردم دیدار استاندار با ده بیست شاعر است اما با لیست های در دستان نگهبانان و افرادی به داخل استانداری می رفتند فهمیدم که دویست سیصد نفری هستند و ما سالن پر کن هستیم!

در همین هنگام زنگ گوشی به صدا درآمد و صدایی به گوشم رسید: آخر رفتی سالن ؟گفتم: نه! از خیرش گذشتم. بعد از این همه سرگردانی و بی توجهی به کسوت آدم ها، انتظار داری که بروم سالن در میان این همه آدم استاندار را ببینم و افطار کنم؟ مگر استاندار ندیده ام یا تا کنون افطار نکرده ام؟! سپاس گفتم و خداحافظ کردم و راه افتادم که ناگهان به زمان یک استاندار پیشین رفتم!

ساعت یازده و نیم شب بود که یک دوستی تماس گرفت و گفت: استاندار می خواهد به خاطر فلان مناسبت به منزل تون بیاد. تازه از دفتر روزنامه آمده بودم خانه. خسته و کوفته بودم و می خواستم دوش بگیرم که همسرم وقتی موضوع را فهمید با دست مخالفت خود را اعلام کرد.

من هم که هیچ چیزی جز چای نپتون (آن هم بدون قند و پولکی) چیز دیگری در خانه نداشتیم و یخچال مان هم از میوه تهی بود و حوصله بالا پایین کردن ۶۶ پله را هم نداشتم پاسخ منفی دادم و گفتم" آمادگی ندارم بفرمایید جنابی استاندار یا دفتر بیاید یا خودم بیام خدمت شون که البته از فردای آن شب تا کنون تا نه خانی آمد و نه خانی هم رفت!

در حال دور شدن از استانداری بودم که با خود گفتم بروم بپرسم ببینم چند نفر دعوت شدند. در ابتدای ورود دیدم نه خودرویی هست و نه نگهبانی. این ور و آن ور را نگاه کردم که صدایی به گوشم خورد:- بفرمایید. مرد میان سالی از اتاقک نگهبانی بیرون آمد و گفت: بفرمایید! سلام کردم و گفتم می خواستم ببینم چند نفر دعوت شده اند؟ گفت: چرا می پرسی؟ گفتم: همین جوری!

گفت: پیامک برات اومده؟ -" نه! گفت: شاعری؟ -" بله. گفت: بفرمایید. در همین هنگام جوانی که با گوشی ام صحبت کرده بود جلویم ظاهر شد و گفت: من که گفتم بفرمایید.

این بار یاد دوران نوجوانی ام افتادم که جون پول نداشتیم سینما برویم از جلوی در ورودی یا از داخل زمین بازی فیلم روی پرده سینمای تابستانی را- که دیوار دور تا دور آن کوتاه بود- تماشا می کردیم اما نیم ساعتی که از آغاز فیلم می گذشت ماموران جلوی در یک نگاهی به چهره های مطلوم مان می کردند و می گفتند: آروم برید داخل صف اول روی چمن ها بنشینید و ما هم با چه عشقی می رفتیم و فیلم می دیدیم...

به خودم آمدم و گفتم: بله! بعد از مرگ سهراب گفتید! اما سرگردانی و سرپا ایستادن ها و این همه سخت گیری ها را کجای دلم بگذارم؟!

من که هم سن پدر شما هستم و شاید هم بزرگ تر چه اجباری دارم دروغ بگویم که دعوت شده ام؟! من از زمان هجوم کرونا به کشور تا کنون استانداری نیامده ام و کاری هم با استاندار یا دیگر مسوولان نداشته و ندارم.

برای شب شعر و دیدار با استاندار دعوت شده بودم که آمدم اما چهل دقیقه است که سرگردانم و نمی دانم کجا بروم که مورد شماتت خانواده قرار نگیرم و نگویند تو چه شاعر دقاع مقدسی و آیینی هستی که در استانداری کسی تحویل ات نمی گیرد؟!

بی آن که بخواهد پاسخی بدهد خداحافظی کردم و از فضای استانداری بیرون آمدم...

به راستی مگر روزهای پیشین آن هم پس از ساعات اداری افراد بی شماری به استانداری مراجعه می کنند که حالا شماری بخواهند بدون دعوت به استانداری بروند و افطار کنند؟! فکر نکنم مردم مسلمان، فداکار و میهمان نواز ما آن قدر بینوا شده باشند که نیازمند افطاری استانداری باشند!

یقه خودم را رها کردم و اسنپ گرفتم و برگشتم به محله مان و پس از کمی پیاده روی و نشستن در پارک با خود سخن گفتم و پند و اندرز شنیدم و آنگاه به طرف خانه حرکت کردم که نگویند چرا زود آمدی؛ در حالی که بخشی از آهنگ "تو مرا دعوت کن" "انوش" به خاطرم آمد:"... تو منو دعوت کن به شهر چشمات/تو منو مهمون ستاره ها کن/تو منو دعوت کن به روشنی ها/از تموم غم ها دلو رها کن/هر جا میرم چشمای تو پیش رومه/روی تو چون آینه ای پیش رومه..."

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

کاربرانی که در این گفتگو شرکت کرده اند

نظرات (1)

  • محسن گلی

    پنج شنبه 30 فروردين 1403 - پنج شنبه, آوریل 18 2024 2:34:09am

    ‌درود حبیب جان
    بسیار ناراحت و دلخور شدم
    باورکن من شرمنده ام
    چگویم که نا گفتنم بهتر است