امروز:
پنجشنبه - 23 اسفند - 1403
ساعت :

 بچه نفتون سراسیمه وارد اتاق شد و گفت: استاد اجازه هست؟

 در حالی که به صندلی مدیریتی ام که به تازگی برایم خریده اند تکیه داده ام، گفتم: مگه بچه دبستانی هستی که اجازه می گیری؟! بنال ببینیم چی توی چنته داری!

 بچه نفتون که در حال کشیدن نفس عمیق  بود تا نفس نفس زدن هایش را مخفی کند، گفت: قربان! چرا بیشتر شهرها سیل اومده اما در اهواز ما خاک؟! اونم خاک سرخ! اونم ۱۳ امرداد ۱۴۰۱ و چهار روز مونده به روز خبرنگار؟!

 از جایم برخاستم و به طرفش رفتم و گفتم: چراخبر دار ایستادی؟! به گمونم دفتر رو با پادگان اشتباه گرفتی، نه؟

 بچه نفتون تبسمی کرد و گفت: آقا! از وقتی که از سربازی اومدم هرجا می رم خبردار می ایستم. دست خودم نیست. عادت کردم.

 گفتم: آزاد! راحت باش. نخست: سالی ۱۳ ماه در خوزستان خاک می بارد و روز خبرنگار و خبرچین نمی شناسد!

دوم: سوال شما رو مسوولان عزیز باید پاسخ بدن نه بنده که سال تا سال نه مسوول می بینم نه غیر مسوول! اصولن این مسوولان هستن که به بنده نیاز دارن نه بنده به اونا که بخوام اونا را ببینم! 

 بچه نفتون که انگاری از شیرین بودن ماست بنده خوشش آمده بود، لپ هایش گل انداخت و گفت: مسوولان رو از کجا گیر بیارم قربان؟ دست مو کوتاه و خُرما، ببخشین، قد مسوولان بلند!

 تبسمی کردم و شانه چپش را با دست راستم فشار دادم و گفتم: نکنه فکر می کنی دست مو بلنده و دسترسی به مسوولان خیلی خدمتگزار دارم! بچه جون! مو فقط زبونم درازه و گرنه دستم فقط به دهنم می رسه و گوش چپم! حتا گوش راستم هم به فرمونم نیست!

بچه نفتون که انگار از فشار دست راستم شانه اش درد گرفته بود و داشت دندان هایش را روی هم فشار می داد گفت: به نظر شما دست کدوم همکار مطبوعاتی به مسوولان بلند پایه می رسه که بهش بگم ازشون سوال کنه ببینیم چرا اگر دنیا را آب ببره اهواز رو خاک می بره!؟

شانه چپ بچه نفتون را که  از فشار داشت چپ می کرد، رها کردم که دیدم نفسی عمیقی کشید و شانه اش را تکان داد و تبسمی دیگر کرد و سرش را زیر انداخت!

عقب گرد کردم و سرجایم نشستم و به صندلی تکیه دادم و در حالی که خود را حتا بالاتر از نخیل می دیدم، گفتم:

نفتونی جون! امروزه دیگه کار از سوال و جواب گذشته و دیگه شعار و وعده ای باقی نمونده که گفته و شنیده نشده باشه! بشین سرجات و کارته بکن. اگر قرار باشه وعده و شعار بشنوی که خودم اوستای این کارم و آنچنان وعده و شعار بارونت کنم که تا ماه ها خیس بمونی و خشک نشی!

اما با توجه به این نکته که امروزه دیگه کسی گوشش بدهکار شنیدن وعده و شعار ما نیست، پیشنهاد می کنم مسوولان همیشه خدمتگزار و سواره، برای این که خط قرمزی بر ضرب المثل: "سواره از پیاده خبر ندارد" بکشن، برای ما پیاده ها در استان خاکستان مون چترهایی خریداری کنن و هدیه بدن که در این اوضاع و احوال لااقل بدونیم چه خاکی به سر بریزیم و هر حاکی بی اجازه به سر و روی مون ننشینه! ما که خودمون خاکی خدایی هستیم...   

* حبیب اله بهرامی بیرگانی

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید