امروز:
شنبه - 15 ارديبهشت - 1403
ساعت :

    دل نوشته "هرمز فرهادی بابادی" بر سروده های "اسدالله اسدی"

درخت را

نمی شناسد

اسفندیاری

که در چشمم

بهانه می گیرد

  

 

 

بر شانه هایم

می روید درخت

تا تو

بر شاخه هایش شکوفه می دهی

 

شعر تکه های گم شده ای است از اسفنجی که روح شاعر است که با هر بار سرایش حفره ای از آن ترمیم می شود.

اما کدامین زمان زخم این اسفنج تکوین خواهد یافت باید گفت: هر کس جنونی دارد دلپذیر  و فریبنده؛ جنونی که نقبی به درون دارد و لذت بخش ترین آن جنون زنجیری است.

جنونی که هر شاعر می بایست آن را تجربه کند. پس شعر گفتن هم نوعی جنون است و آقای اسدی هم به این جنون دست یافته است.

 

        درد هایم

       صبح گاهان

       به مرهم تو

      عادت کرده اند

 

شعر یک حادثه است و آنچه این پدیده را ملموس می کند کلمه است.

کلمه در ابتدا روح بود و وقتی تجسم یافت جسم شد و در میان زمین ساکن شد و قالبی شد برای سرودن.

 

       آخرین نقطه ی

       زمین وزمان

       هر جا که

        اشک کارون و

        سرفه هایم

       نفت و گاز

       بر چهره ام

        هفت هزار

       سالیان تاریخ

        می دانم خود

        که گرده های

        وجودم

       دیرینه ای ست

       دیگر

 

شاعر! از سرزمینی سخن می رانی که اسبان قبیله ام یال بر خاک های سوخته می سایند و مادران ایل ام گاگریو می خوانند.

پدرانم با شانه های خم گشته از رشن نمره یک بودند

برادرانم که یازده بازو دارند یتیمی ما را در میان گرفته اند

از زادگاهی شعر می سرایی که خواهرانم در حجله گاه کتل ماه می شوند.

 

         سیمرغم

         به قله ی

         منگشت

         تا زال هایم

        به اندوه

       دوشینه های

      فلات آزرذه

      نشوند

 

تو سیمرغ را به خوبی می شناسی و می دانی درخت را نمی شناسد اسفندیاری که در چشمم بهانه می گیرد که همین سیمرغ بود که درخت را به پور زال نشان داد

 

         جنوبم

        خاکستر سرد

        به چاله

        نشسته

 

تو می خواهی بگویی ققنوسی هستی که در آتش خویش خاکستر شده ای و چشم انتظار لحظه ی پرواز دوباره هستی.

 

         سینه ام

        زیر بار

        ساپورت های

       آهن و سیمان

       لوله های پیچ در پیچ

       که دهلیز های

        ژرف دلم را

       به پمپاژ و  

    تزریق وا داشته

      و ریشه ی جانم را

     به تفنگ و

      باروت آلوده

 

چه گونه انگار نمی شناسی ام برد نشانده ی تمام شب بیدار باصیدالی که سست گشته بر قاچ زین باد تا رقم زند سرنوشت چهار سوار را در ‌شبیخون  قلعه ی خواجه.

شاعر! تو از لوله های پیچ در پیچ می گویی و من هم نفس با تو می سرایم:

سینه ام

شیر سیاهی دارد

که ز مجرای فلز می گذرد

دارَسی معتقد است

کودکانی که از این شیر بنوشند

قوی بنیه ترند.     

   

   پیشینه ای

     به درازنای نفس

     جنگل های بلوط

    و تنگه های پای

     افکن زاگرس

تو از شیرین بهار و ایلخان هزار اَسب سخن می گویی اما نگفته ای که چندین سوار یاغی و سربه دار از جنگل بلوط گذشته اند

شاعر!

تارازی از کبک در گلوی تو بود و من نمی دانستم

اصفهان/ ششم فروردین ۹۹

هرمز فرهادی بابادی

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید