امروز:
پنجشنبه - 23 اسفند - 1403
ساعت :

دلم برای

 کجا رفته اند سبک بالان عاشق؟ آنانی که مين ها از صداقت و شهامت شان درهم می شکستند.

هواي جبهه کرده ام آي آدم هاي بي حوا!

هواي روزهاي آفتابي. روزهاي درستی و پاکي، يکرنگي و يک دلي، وحدت و برادري، غروب منيت ها و طلوع عشق و ايمان.

کجا رفته اند ياران خدايي؟ ياراني که بزرگي و عظمت شان، افتادگي و نجابت شان بود.

ياراني که نه دنبال پست و مقام بودند نه ثروت و شهرت.

دل هاي شان پرستويي بود و نگاه شان، خورشيد عشق و دوستي و صفا. در پيشاني شان، آسمان مهرباني و يکدلي، هماره آفتابي بود.

آي آدم ها! جبهه کجا رفته است؟ جبهه ي حماسه سازان دلاورمرد و ايثارگران شير زندلم براي "جبهه" تنگ شده است.

جبهه اي که از ياد و خاطره بسيجيان و رزمندگان سرافراز- که جان خويش را در طبق اخلاص نهادند و با ناي بريده عشق را نوشيدند- لبريز بود.

"تا سر حد جان به راه دل کوشيديم/ در دشت بلا رداي خون پوشيديم/ ما تشنه لبان جام نوريم از آنک/ با ناي بريده عشق را نوشيديم"

آي بر ساحل نشستگان! چرا جبهه ی ميان ما و شما گم شده است؟! شايد که خواسته ايم گم شود! در جبهه اي که نه رنگي بود و نه کسي رنگ عوض مي کرد.

جبهه اي بود به وسعت چشم خدا که دل هاي همه ي عاشقان را منور مي کرد تا از اعماق زندگي به سوي معبود پرواز کنند.

آينه اي که از بهار مي روييد و بهاري که از سينه گاه شهيدان سبز مي شد.

آي آدم ها! به که بگويم: دلم براي جبهه تنگ شده است؟ کجايند دليرمردان ايثارگر که دل هاي شان يکي بود و در نگاه شان عشق و دلدادگي و معرفت جاري بود؟

آناني که در رزمگاه هاي عاشقي هم فرمانده بودند هم سرباز. از استاد گرفته تا دانشجو. از استاندار گرفته تا فرماندار و بخشدار و شهردار. از کارمند گرفته تا کارگر و نوجوان و جوان و بيکار.

همه و همه، سربازان انقلاب و اسلام بودند و عاشق امام و رهبر.

آناني که نه رياست مي شناختند نه پست و مقام و نه ميز و صندلي.

زمين خدا و سنگري که همه را به ميهماني عشق فرا مي خواند، جايگاه و زندگي آنان بود.

اين گونه شد که سرباز و رزمنده و بسيج و بسيجي، ارزش و اعتبار پيدا کرد و فرهنگ بسيجي گسترش يافت و نهال عشق و معرفت و دوستي در جاي جاي ميهن اسلامي به بار نشست.

فرهنگي که اگر تا امروز بهاي لازم را به دست مي آورد، ديگر نه از جناح بازي و زد و بند و رانت و اختلاس و ارتشاء خبري بود و نه کسي براي به دست آوردن پست و مقام و ثروت، خود را به آب و آتش مي زد و نه کسي را ميان اين آتش مصنوعي مي توانست ببرد.

دلم از هر چه بازي جناحي و شعارهاي تو خالي باندي،رنجیده است.

کجاست جبهه اي که از غروب چشم شهيدان عاشقانه مي سوزد.

دلم عجيب هواي عشق و مهرباني، صداقت و پاکي، برادري و برابري و تقوا که همواره از سينه گاه جبهه مي روييد و سراسر ميهن اسلامي را فرا مي گرفت، تنگ شده است.

دلم براي فرهنگ جبهه- که امروزه کم رنگ شده است- تنگ شده است.

دلم برای روزنامه نگاران بی رنگ و بی ریا و بی ادعا و مخلص تنگ شده است.

آه...! دلم براي خودم و "همبستگی" تنگ شده است.

* حبيب اله بهرامی بیرگانی/۱۷ دی ۱۴۰۲

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

کاربرانی که در این گفتگو شرکت کرده اند

نظرات (1)

  • پروانه

    پنج شنبه 16 آذر 1402 - پنج شنبه, دسامبر 7 2023 12:36:42pm

    چقدر متن زیبا و دلنشینی نوشتید.