امروز:
يكشنبه - 27 خرداد - 1403
ساعت :

 

او قرار بود شاعر صلح باشد و سفارت امریکا صلح با خود نداشت. تعارض میان ماندن و نماندن.

انقلابی‌بودن یا مصلح‌بودن، در نهایت او را از نگهبانی از روی دیوار سفارت به زیر کشید و روانه حوزه اندیشه و هنر اسلامی کرد.

همان‌جا بود که او شاعری برجسته شد...

 

 مهرداد حجتی در روزنامه اعتماد نوشت: "«یوزی» به دست شب‌ها روی دیوار سفارت امریکا کشیک می‌داد.

نوزده سال بیشتر نداشت. به همراه همان «دانشجویان مسلمان پیرو خط امام» از همان دیوار سفارت بالا رفته بود و آنجا را اشغال کرده بود.

آن روزها همه می‌خواستند کار انقلابی کنند.

 

او هم مثل همه، شهرستانی بود و تازه‌وارد به دانشگاه تهران. اول دامپزشکی بود، بعد به شوق دکتر شریعتی، رفته بود دانشکده علوم اجتماعی تا جامعه‌شناسی بخواند.

بعد از انقلاب فرهنگی هم شد دانشجوی ادبیات دانشگاه تهران! اما تا آن زمان، مدتی فاصله بود و انبوهی رخداد در پیش بود.

رخدادهایی که گاه همچون تندر همه‌ چیز را درمی‌نوردیدند و اوضاع را به‌یکباره در هم می‌ریختند.

 

یکی از آن رخدادها، همان اشغال سفارت امریکا در ۱۳ آبان ۱۳۵۸ بود. اتفاقی که قرار بود سرنوشت یک کشور را سال‌ها تحت تاثیر بگیرد و تا چند دهه بعد همچنان همه سیاست کشور را مثأثر از خود نگه دارد.

البته روزهای نخست اینگونه نبود. دانشجویان قرار بود مدت کوتاهی سفارت را در تسخیر خود نگه دارند اما با استعفای ناگهانی مهندس مهدی بازرگان در اعتراض به نقض قوانین بین‌المللی و مخدوش‌کردن چهره دولت و حمایت تام و تمام امام خمینی از دانشجویان اشغال‌کننده، داستان سفارت، از یک داستان کوتاه به یک داستان دنباله‌دار بلند تبدیل شد.

 

داستانی سرگرم‌کننده، که هم نمایش تلویزیونی‌اش و هم خیابانی‌اش میلیون‌ها مخاطب را روزها و هفته‌های بسیاری سرگرم می‌کرد.

هر شب تا صبح، انبوهی جمعیت، در برابر در اصلی سفارت، در خیابان تخت‌ جمشید، گرد می‌آمدند تا نمایش زنده دانشجویان جوانی را بر فراز دیوار سفارت تماشا کنند.

سخنرانی‌های آتشین، شعارهای ضد امریکایی و آتش‌زدن پرچم امریکا!

 

در همان روزها و هفته‌های نخست هم، هر شب تلویزیون تصاویری مرتبط با سفارت پخش می‌کرد.

حضور دو یا سه دانشجوی افشاگر در استودیوی پخش تلویزیون، که همواره نگاه خود را از لنز دوربین می‌دزدیدند و سر به زیر، اسنادی را افشا می‌کردند، حالا به یک بخش ثابت برنامه‌های تلویزیونی بدل شده بود که بینندگان بسیار داشت.

 

ابراهیم اصغرزاده، محسن میردامادی، عباس عبدی، رحیم باطنی و حبیب‌الله بیطرف عمدتا پای ثابت این افشاگری‌ها بودند.

از آن میان رحیم باطنی خیلی زود از گردونه خارج شد.

او همان دانشجویی بود که سندی در ارتباط با «ناصر میناچی» بنیانگذار وزارت ارشاد و نخستین وزیر آن را در تلویزیون خوانده بود.

کاری که موجب خشم بسیارانی از یاران دکتر میناچی در «نهضت ملی آزادی» شد و همان اعتراض‌ها موجب ممنوع‌التصویری رحیم باطنی شد.

 

اما آن سه دانشجوی معروف، که تا مدت‌ها همچون سلبریتی‌ها تلویزیونی، در نگاه مردم محبوب بودند، بعدها هر یک به راهی رفتند.

ابراهیم اصغرزاده به مجلس رفت، مدتی معاون وزیر ارشاد شد و بعدها هم عضو نخستین دوره شورای شهر تهران شد.

همان دوره‌ای که از او چهره‌ای غیر اصلاح‌طلب ارائه داد.

 

محسن میردامادی برای تحصیل به اروپا رفت، در بازگشت معاون امور بین‌الملل دادستان کل کشور، آیت‌الله موسوی خویینی‌ها، شد و سپس به اهواز رفت تا یک چندی استاندار خوزستان شود.

او در دوران اصلاحات، همراه با گروهی از هم‌مسلکان سیاسی، حزب مشارکت را تشکیل داد و پس از محمدرضا خاتمی دومین و البته آخرین دبیر کل آن شد.

 

او با گروهی از همان اعضای سرشناس حزب به مجلس ششم راه یافت که با آن استعفای گروهی و در نهایت تحصن به کار خود پایان داد.

او در ۸۸ به زندان افتاد و چندسالی را در بند ۲۰۹ گذراند.

 

عباس عبدی اما سرنوشتی متفاوت‌تر از آن دو پیدا کرد.

او بر خلاف آنها به روزنامه‌نگاری و پژوهش میل کرد.

همین تمایل او ‌را در طول بیش از سه دهه به یکی از سرشناس‌ترین روزنامه‌نگاران ایران بدل کرده است.

ابتدا، روزنامه «سلام» و در دوران اصلاحات روزنامه «مشارکت»، مدتی در زندان ‌و پس از آن همکاری مستمر با روزنامه‌های پرتیراژ اصلاح‌طلب تا به امروز.

 

داستان آن دانشجوی نوزده ساله شهرستانی «یوزی»‌به‌دست بر فراز دیوار سفارت، اما داستان دیگری است.

او طبع شاعرانه داشت. روحیه‌اش با اسلحه همخوانی نداشت.

انقلابیگری، هر چند در آن روزها یک امتیاز بود اما او چندان هم انقلابی نبود.

هرچند با انقلابیون بسیاری همداستان بود. مثل همان دانشجویان پیرو خط امام، که حالا ۵۲ امریکایی را گروگان خود داشتند!

 

او با آن اقدام، هم خود را در معرض آزمایش گذاشته بود و هم طبع خود را.

کشمکشی که در نهایت او را از آن فضا جدا کرد و به راه شاعرانگی برد.

اما تا آن زمان، یک‌چندی زندگی در همان فضای سراسر التهاب ‌و هیجان، از او دانشجویی رمانتیک ساخت که همه رویدادهای پیرامون خود را به گونه‌ای دیگر می‌دید.

 

همان‌طور که بعدها جنگ در او تاثیری دیگر گذاشت.

از میان همه حوادث رخ داده در سفارت امریکا، ماجرای دلدادگی یک دختر و پسر دانشجو برای او با اهمیت جلوه کرد؛ همان ماجرایی که‌ در قالب یک کتاب به قلم همان دختر دانشجو، در حوزه اندیشه و هنر اسلامی منتشر شد و بسیارانی را شگفت‌زده کرد.

 

او آن کتاب را دوست داشت. اساسا روحیه رمانتیک، او را به شعر نزدیک ساخته بود.

نوعی کشش به «عشق‌ورزیدن»، علاقه به «عشق دیگران» و رسیدن به محبتی لایزال، که بعدها در اشعارش پدیدار شد.

 

او قرار بود شاعر صلح باشد و آنجا صلح با خود نداشت. تعارض میان ماندن و نماندن.

انقلابی‌بودن یا مصلح‌بودن، در نهایت او را از نگهبانی از روی دیوار سفارت به زیر کشید و روانه حوزه اندیشه و هنر اسلامی کرد. همان‌جا بود که او شاعری برجسته شد.

هر چند باید تا سال‌ها صبر می‌کرد تا قدرش آنچنان‌ که باید دانسته می‌شد.

شاید نجابت بیش از اندازه‌اش، سکوت و طمأنینه‌اش، کم‌حرفی و خودداری‌اش، او را از همه شاعران انقلابی هم‌عصرش متمایز کرده بود.

 

به همین خاطر بود، شاید، که شعرش نیز به نجابت او برده بود. شعری که رخ بر نمی‌کشید و به این و آن طعنه نمی‌زد.

گروهی در همان دوران او را یک استثنا یافتند و گروهی دیگر، نابغه‌ای نوظهور که باید او را دریافت.

دوبیتی‌های او، غزل و شعر سپید او، نوآوری‌هایی از جنس دیگر داشت. شاید بتوان گفت که او بزرگ‌ترین شاعر برآمده از درون شعله‌های انقلاب و جنگ است؛ شاعری که، شعر او را برگزید!

 

او پیش از آن که شعری بسراید. شعر او را سروده بود.

او در همان کوران حوادث دهه شصت به قدری قد کشید که یک سر و گردن از همه شاعران همدوره خود، بلندتر شد.

درختی تناور که حالا سایه می‌گسترد و میوه می‌داد.

او بعدها از خاطرات سفارت کمتر گفت. شاید که چیز چندانی برای گفتن نبود.

 

او از دوران کوتاه حضور در جبهه‌های جنوب هم گفت؛ از حوادث تلخی که به چشم دید و بعدها در «شعری برای جنگ» آورد.

تصویر مردی که بی‌سر می‌رفت یا دوچرخه سواری که یک دست خود را به قبرستان می‌برد.

او بچه جنوب بود. گتوند، در خوزستان. داستان‌های جنگ یک به یک بر او تأثیر گذاشت.

 

خودش می‌گفت، هنگام سرودن «شعری برای جنگ» از فرط گریه، از حال رفته است!

به همین خاطر آن شعر یکی از جاودانه‌ترین شعرهای متأثر از جنگ از آب درآمد.

او بعدها «شعری برای جنگ» دیگری هم سرود. شعری برای جنگ‌ شماره ۲، که گویی ادامه همان شعر بود. شعری قوی‌تر از نظر ظرافت صناعت ادبی، اما نه به تاثیرگذاری شعر نخست.

 

او در همان سال‌ها کتاب در «کوچه آفتاب» را منتشر کرد و پس از آن کتاب‌های دیگر. او حالا شاعری شناخته شده بود.

دکتر شفیعی کدکنی او را بسیار دوست می‌داشت. شاگرد نابغه‌اش، دل او را برده بود. او نبوغ دانشجوی شهرستانی‌اش را دریافته بود.

گوهری کمیاب که قرار بود، تا سال‌ها بسیارانی را شگفت‌زده کند.

 

او درنهایت از میان همه رشته‌های دانشگاهی راه خود را برگزیده بود.

ادبیات آخرین مقصد او در دانشگاه بود؛ جایی که دکتر شفیعی کدکنی برای او برگزید.

او دکترا گرفت. در همان دانشکده ادبیات، به مقام استادی رسید. حالا در دهه هشتاد همه او را به نام «دکتر قیصر امین‌پور» می‌شناختند.

او به فرهنگستان ادب هم راه یافت. عضو جوان و البته تاثیرگذار فرهنگستانی که ریاستش را دکتر حسن حبیبی بر عهده داشت.

 

او پیش از آنکه به پیری برسد، در شعر از مرز پختگی در گذشته بود.

دانشجوی گمنام پیرو خط امام سال ۵۸، دو دهه بعد، شاعر بزرگ سرزمینی بود که شعر سرآمد همه هنرهای او است.

 

داستان زندگی آن شاعر اما با یک سانحه تلخ رانندگی در شمال به گونه‌ای غریب و تراژیک وارد دورانی تازه شد.

او کلیه‌هایش را از دست داد، قلبش به شماره افتاد و درمان کشدار و طولانی جسم او را در هم شکست.

جسم درهم‌شکسته او، روح بلند و بزرگ او را تاب نمی‌آورد.

جسم او در جوانی پیر شد. پیش از پنجاه سالگی در یک نیمه شب پاییزی، در همان ماهی که او به سفارت امریکا رفته بود، در میانه راه رسیدن به بیمارستان دی درگذشت.

شاید قرار این بود همه ماجراجویی‌های او در همان آبانی رخ دهد که از آن شروع کرده بود.

 

نوزده ساله آن روز ۱۳ آبان ۱۳۵۸ و چهل و ‌هشت ساله ۸ آبان ۱۳۸۶.

این اما هرگز پایان ماجراجویی‌های او نبود.

شعرهای او امروز همچنان او را در یادها زنده نگه می‌دارند.

گاه حتی شبیه یک تکیه کلام یا ضرب‌المثل. او همچنان هست، هر چند که خودش، جسمش دیگر نیست.

مثل بسیاری از شاعران که نسل‌ها با همه مردمان زیسته‌اند و هرگز کهنه نشده‌اند.

او نیز زنده است."

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید