امروز:
شنبه - 8 ارديبهشت - 1403
ساعت :

عطار و ژنرال بیلیف

بیشتر ما مردم ایران،‌ باهوش و زرنگیم و صدالبته شوخ طبع ! آنقدر شوخ که گاه ممکن است به شوخی شوخی، کار دست خود دهیم. و حتی کارد!

آنچه مهم است و ظریف، این است که بدانیم این روال و منوال شوخگین خود را در چه جایی و چه زمان به جایی به اصطلاح خرج کنیم وگرنه، ای بسا که حادثه ساز شود.

شوخی اگر با شرایط و آدابش توأم نباشد، گاه پیامدهای نامطلوبی در پی خواهد داشت.

بسیاری از کینه‌ها و برخوردها ابتدا از یک شوخی بی جا سرچشمه گرفته و به تدریج به نقطه خطرناکی رسیده است. رعایت شرایط زمان و مکان و روحیات شخصی و سنی طرف گفت و گو و شوخی ، از واجبات شوخی کردن‌های سالم و شادی آفرین است.

همه ما در طول زندگی خود، خاطراتی شیرین و دلنشین داریم در آن یک شوخ طبعی اتفاق افتاده و هنوز قدرت آن را دارد که اگر باز تعریف شود، برچهره دیگران نیز لبخند ایجاد کند.

یک نفر آدم عالم و آگاه و دانشمند

حالا شما تصور بفرمایید که یک نفر آدم عالم و آگاه و دانشمند که خودش همه شرایط شوخ طبعی مفید و موثر را می‌داند و شوخی‌ هایش با وقار و متانت گفتاری و رفتاری‌اش گره خورده است و از قضا استاد دانشگاه و نویسنده و صاحب ذوق نیز هست؛ اقدام به جمع آوری خاطرات و مخاطرات طنز آمیز خود و دوستانش کند. قطعا ما حصل و محصول کار، خواندنی و جذاب خواهد بود. حتی برای شما!

«عطار و ژنرال بیلیف» (که همنشینی همین دو اسم در نگاه اول، داد می‌زند که نویسنده، نگاه طنز دارد و ادیبانه و تاریخ شناسانه هم هست)، مجموعه‌ای از خاطرات سال‌ها تدریس استاد «بهادر باقری» است که علاوه بر ذهن و ذوق شعر و طنز ، قلمی راحت و روان و دلنشین نیز در نویسندگی دارد.

دکتر بهادر باقری که خود عضو هیأت علمی دانشگاه خوارزمی است، خاطرات طنز آمیز خود در محیط‌های علمی و دانشگاهی و درباره استادان و دانشجویان را به شیوایی و شیدایی بر روی صفحه آورده و ماندگار کرده است. بعید است که این خاطرات لطیف را بخوانید و خنده‌تان نگیرد. به شرط چاقوست! شیرین نبود، پس بیاورید.

کتاب حاضر از سوی «نشر خاموش» منتشر شده تا چراغ طنز را روشن نگه دارد. در ۱۸۰ صفحه و به قیمت ۳۲هزار تومان که چاپ ۱۳۹۸ بوده و کاملاً داغ و تازه است.

طرح روی جلد کتاب نیز که تمثال بی‌مثال نویسنده شوخ طبع را نشان می‌دهد، اثر ارزشمند برادر هنرمندشان جناب «امیر باقری» است که در عرصه هنر نقاشی و طراحی و مجسمه‌سازی، بسیار صاحب ذوق و چیره‌دست و البته همچون برادر نویسنده خود، شوخ طبع می‌باشند. حفظهما الله بالکل!

ارادتمند: رضا رفیع

نخستین روز تدریسم در دانشگاه

سال ۱۳۷۳ که تحصیلات دوره دکتری را شروع کردم، همزمان تدریس فارسی عمومی را در دانشگاه خوارزمی (دانشگاه تربیت معلم سابق) در شعبه حصارک کرج آغاز کردم. از حالا کمی جوان‌تر بودم. از دانشجویانم حدود ۶ ـ۷ سال بزرگ‌تر بودم و خیلی فرقی با آنها نداشتم.

وقتی نخستین‌ بار وارد کلاس شدم،‌ هفته اول پاییز بود و چند نفری نشسته بودند و همه هنوز نیامده بودند. هم خجالت کشیدم بروم بالا و درس را شروع کنم؛ و هم شیطنت ام دوباره گل کرد.

کنار دانشجویان نشستم. سلام و علیکی کردم و یکدیگر را برانداز کردیم. یکی از دانشجویان نگاهی به من انداخت و پرسید: «صفرکیلومتر! تو هم فارسی عمومی داری؟» گفتم: آره، «با باقری؟» گفتم: آره، پرسید: «چطور استادیه؟ می‌شناسی؟» گفتم:‌«نه، ولی می‌گن همچین مالی هم نیست! نه اخلاق دارد، نه سواد».

سری به حسرت و پشیمانی و البته بی‌خیالی تکان داد و لب و لوچه‌اش را مثل حوله، کج و کوله کرد و گفت:

«بی‌خیال بابا! سه واحد اکبیری پاس کنیم، از شرش خلاص بشیم.» گفتم «آره بابا. سخت نگیر. دنیا دو روزه، تازه یه روزش هم جمعه است و تعطیله!»

خندیدیم و بچه‌ها کم‌کم آمدند و گفتم: خب، با اجازه شما، من درسم را شروع کنم. رفتم بالا و پشت میز نشستم و دیدن چشمان کاملا باز و شگفت زده دانشجویانم، به خصوص هم صحبتم واقعا دیدنی بود.

اول فکر کرد شوخی می‌کنم؛ اما من درسم را آغاز کرده بودم. بعد از کلاس، آمد و کلی عذرخواهی کرد و گفت: خدا را شکر که حرف بدی [بدتری] نزدم. گفتم بله واقعا خدا را شکر!

عطار و ژنرال بیلیف

سال‌ها پیش که دانشگاه‌ها مستقلا کنکور تشریحی دکتری برگزار می‌کردند، پرسش‌های آزمون زبان انگلیسی تخصصی برای داوطلبان زبان و ادبیات فارسی دانشگاه مان را من طرح کردم. یک سال، در یکی از سوالات، متنی از دائره‌المعارف درباره عطار آورده بودم بدین شرح:

General. Belief is that Attar was killed by Mongols in Nishabur.

ترجمه:‌ «باور عمومی چنان است (همگان برآنند) که عطار در نیشابور به دست مغولان کشته شد.»

وقتی برگه‌ها را تصحیح می‌کردم، دیدم یکی از دانشجویان این جمله را چنین ترجمه کرده است:

«عطار در نیشابور به دست ژنرال بیلیف که مُنگُل بود، کشته شد!»

عذر شیرین‌تر از گناه

یکی از دانشجویانم در درس زبان تخصصی، برگه‌اش تقریباً مثل نامه اعمال من سفید بود و در حاشیه آن نوشته بود: «استاد! خدای ناکرده فکر نکنید درس نخوانده‌ام و انگلیسی‌ام ضعیف است. نه خیر. مشکل من این است که به دلیل غور در زبان انگلیسی، زبان مادری‌ام را فراموش کرده‌ام و معادل فارسی به یادم نمی‌آید!»

خنده‌های رعب‌انگیز!

یکی از دانشجویانم به شدت خنده‌ور بود و با صدایی رعب‌انگیز و طرب خیز می‌خندید و در فوران آن خنده‌های مگو و مپرس، خودش و احتمالاً بغل‌ دستی‌هایش را هم می‌زد و می‌کوفت تا خنده به او حسابی بچسبد.

هرگاه لطیفه‌ای می‌گفتم، بچه‌ها پیشتر، از خنده عجیب و غریب او ریسه می‌رفتند که به توفان سنگ و چوب و آهن شبیه بود، تا از لطیفه من.

روزی به مناسبتی، چنان لطیفه‌ای گفتم که کلاس به هوا رفت و قهقهه شادی جوانسرانه بچه‌ها، سالن دانشگاه آزاد را به راستی به لرزه در آورد. ناگهان دیدم آن دانشجویم غیبش زده، رخش از رستم و صندلی دانشجو، از سرنشین خالی شده!

کلاس شلوغ و یک دهان به پهنای فلک شده بود که خنده‌اش قطع نمی‌شد. برخاستم و دیدم دوستمان با آن قد و قامت بلند و دیلاقش، کف کلاس و برشکم افتاده و بین بیهوشی و باهوشی، بر سرو کله خودش می‌کوبد و دست و پا می‌زند و دارد از شدت خنده خفه می‌شود.

بلندش کردیم و بر صندلی نشاندیمش و چند لیوان آب آوردیم و دلداری‌اش دادیم و برایش از درگاه خداوند، صبر و اجر آرزو کردیم!

پله‌پله تا نمی‌دانم کجا!

از پله‌های ساختمان مرکزی دانشگاه پایین آمدم. یکی از دانشجویان درس فارسی عمومی‌ام را دیدم که بسیار هیکلی و تپل مپل بود. دقیقا دو برابر و یک چهارم من بود.

سلام و علیکی کردیم و حال و احوال و ارادت و آرزوی سلامت و سعادت و مغفرت و رضوان الهی و من که عجول ذاتی و بالفطره هستم و آن سال‌ها هم تکیده‌تر و فرزتر بودم، ناگهان خداحافظی کردم، بر سرعتم افزودم و پله‌ها را یکی دو تا درنوردیدم.

همین که من ناگهان سرعتم را تغییر دادم، او کنترل خودش را بدجور از دست داد و با آن هیکل کلان و پرو پیمان خود، پله‌ها را دو تا سه تا یکی کرد و با سرعت و شدت تمام، به دیوار رو به رو کوبیده شد و چه صدای مهیبی از برخورد او با دیوار پدید آمد! بسیار شرمنده شدم که شتابزدگی نابه‌جا و بی‌دلیل من، باعث این حادثه شد،؛ اما در عوض، هردو کلی خندیدیم.

منبع : روزنامه اطلاعات

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید