امروز:
شنبه - 1 ارديبهشت - 1403
ساعت :

محمود اکرامی فر

سلطان ماسک

 این من که خراسانی ام و ساکن تهران
 بی ماسک پریشانم و با ماسک پریشان

 تا چند پیامک بدهم. گل بفرستم
 تا چند به یاد تو دهم آب به گلدان

 تا کی بنویسم غزلی با دل زخمی
 تا کی بنشینم تک و تنها لب ایوان

 تا چند دوسه شکلک بوسه بفرستم
 تا چند«سر خط» تو و من «نقطه»ی پایان؟

 چشمان تو با ماسک، غزالی است که خفته است
 در خاطره خاک هنرخیز خراسان

 هر چند که دلتنگ نگاه توأم، اما
 بی ماسک نیا پیش من، ای پسته خندان

بی ماسک نرو سوی اداره، سوی شرکت
بی ماسک نرو پارک، نرو کوچه خیابان

بی ماسک نرو «هایپر» و «میدان تره بار»
بی ماسک نخر ماست، نخر دوغ، نخر نان

بی ماسک نرو «بوکس»، نرو کُشتی و فوتبال
بی ماسک نرو دشت، نرو کوه و بیابان

هرچند در «این برهه حساس کنونی»
ماسک و ژل و الکل نبُوَد فَتّ و فراوان

امروز اگر ماسک نداری، نرو بیرون
مجبور شدی رفتی اگر، هان پسرم هان!

آن صورت مردانه خود را همه روز
باهرچه و هر چیزِ دم دست بپوشان

ای ماسک! به قربان تو که بی ژل و بوتاکس
چین های مرا کرده ای از آینه پنهان

ای ماسک. عزیز دل من! اهل کجایی؟
در پستوی انبار کِه یا داخل انبان؟

بسیار گران هستی و نایاب،از اینرو
شهری است به دنبال تو، ترسیده و ترسان

ای ماسک! کجایی که به دنبال تو چندی است
از خویش هراسانم و از خلق گریزان

یک روز به دنبال تو و روی قشنگت
رفتیم من و «کامله» و« کامی»و «کیوان»

رفتیم سوی مولوی و ناصر خسرو
رفتیم سوی گمرک و میدان خراسان

رفتیم منیریه و فردوسی و بازار
رفتیم به دنبال تو هر حجره و دکان

دیدیم به هر رنگ تو را داخل مترو
دیدیم تو را در سبدی کنج خیابان

دیدیم تو را صدر نشین همه اجناس
دیدیم تو را زینت دکان عزیزان

دیدیم تو را همقدم حاجی و باجی
دیدیم تو را همنفس دارو و درمان

دیدیم تو را در قفسه، کنج مغازه
دیدیم تو را دغدغه دکتر و دربان

دیدیم تو را سبز، تو را قهوه ای سیر
دیدیم تو را صورتی وآبی کم جان

دیدیم تو را گل گلی و خط خطی و مات
دیدیم تو را جدی و دیدیم تو را «فان»

دیدیم، ولی قیمت و قدر تو گران بود
دیدیم، ولی نیستی ای بی پدر ارزان

دیدیم حقوق همه، هرجا به ریال است
اما همه جا قیمت و قدر تو به تومان

یک روز به دنبال تو گشتیم وندیدیم
آنگونه که می خواستم، ای هدیه «ووهان»

القصه که شب آمد و ماسکی نخریدیم
القصه که تو گم شده بودی توی تهران

با تاکسی و آژانس؟… نه، با متروی دولت
دلخسته و سرخورده و افسرده و نالان

رفتیم سوی خانه خود، زارتر از زار
رفتیم همه خسته و دلمرده، پشیمان

گفتم چه کنم، چاره این کار چه باشد
تا چند به دنبال تو سرگشته و حیران؟

در «جعبه جادو» نظری کردم و دیدم
آقای معاون زده یک ماسک از آن سان

فکری به سرم زد که بدک نیست بدوزم
من هم دوسه تا ماسک، همین لحظه، همین آن

رفتم سر یک بقچه بسیار قدیمی
برداشتم از داخل آن مانتوی«مرجان»

بر داشتم از داخل آن یک دوسه جوراب
بر داشتم از داخل آن پالتوی «پژمان‌»

بر داشتم از داخل آن هرچه که دیدم
پیراهن و پیژامه و شلوارک «اشکان»

بر داشتم ازداخل آن چادر و چارقد
روپوش «پریدخت» و کت روشن «پیمان»

قیچی زدم و دوختم وکار شروع شد
با یاد خداوند جهان، ایزد منان

از خشتک پیژامه، دوسه ماسک درآمد
بیست و دو سه تای دگر از پاچه تنبان

جوراب «علی» ماسک شد و دوختم آن روز
هفتاد و دوسه ماسک نو از چادر مامان

پنجاه و دوتای دگر از چارقد «بی بی»
هفتاد و سه تای دگر از کاپشن «مژگان»

بیست و دوسه تا «فیت»و جوانانه در آمد
از روسری «سوسن» و شلوارک «ساسان»

شد ماسک زنانه، کت و شلوار سفیدم
ماسک «زُرویی» دوختم از چادر«افسان»

دادم دوسه تایی به زن و بچه دایی
دادم دوسه تا ماسک زنانه به رفیقان

«کامی» دوسه تا، «مائده» ده تا و خلاصه
بردندهمه:«زهره»،«زری»،«بدری»و«باران»

دیدم که زیاد آمده،ماندم که چه سازم
گفتم بفروشم که کنم «سودَکی» از آن

کردیم بساط آخر شیراز شمالی
کردیم بساط اول دروازه شمران

یک چند شدم ماسک فروش ته بازار
القصه که با ماسک شدم قاطی مرغان

دیدم که عجب کار پر از منفعتی هست
هم خیر در آن باشد و هم سود فراوان

یک سایت زدم، بی برو برگرد خریدند
ماسک «زُرویی»را همه در لحظه ودر آن

نانم توی روغن شد ازآن روز که پیچید
آوازه ماسک «زُرُویی» بین جوانان

اوضاع به هم خورد و شدم حاجی بازار
اوضاع به هم خورد و شدم در صف اعیان

القصه که با یاری حق در ته بازار
یک حجره خریدیم ولی در حد امکان

حالا زده ام شعبه ای از آن سر«جُردن»
حالا زده ام شعبه به هر گوشه ایران

در مشهد و اهواز و ارومیه و شیراز
در بابل و بابلسر و گالیکش و گرگان

در کیش و کلات و کهک و قرچک و قاین
در قروه و قزوین و قم و قمصر و کاشان

حالا شده ام ماسک فروشی که بِرَندش
دارد همه جا مشتری از عامی و اعیان

حالا شده ام ماسک فروش سر بازار
حالا شده ام عمده فروش دم میدان

این لطف خدا بود که گویند چوخواهد
آباد شود با نظری خانه ویران

این لطف خدا بود که یک آدم عامی
از ماسک فروشی بشود یکشبه «سلطان»!

شاعر : دکترمحمود اکرامی فر / روزنامه اطلاعات

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید