امروز:
پنجشنبه - 20 ارديبهشت - 1403
ساعت :

نشستی که شایسته ستایش است

 عصر چهاردهم فروردین ۱۴۰۳، همچون روزهای گذشته، نشسته بودم و سینه رایانه دستی ام را نگاه می کردم تا پایگاه حبیب خبر را نورانی و به روز کنم که زنگ گوشی همراه، گوشم را نواخت و نام درخشان "محمد مالی" همکار دیروز، امروز، فردا و فرداها و آن چهره همیشه آفتابی و خندانی که انگار در نگاهم نقاشی شده است؛ دیدم.

با شتاب گوشی را برداشتم و گفتم: درودمحمدجان. هله! گوش چپت چه طوره؟ او هم پاسخ بایسته را داد و گفت: کجایی؟ گفتم توی پوشاکم در خانه! 

با خنده گفت: خوبه! ساعت شش و سی دیقه می یام دنبالت که بریم خرید کنیم برای زادروز دکتر دادخواه.

گفتم: مگه زادروزه شونه؟ گفت: مگه کانال رو نمی خونی؟ گفتم: ای بابا! این قدر کبوتر فکرم در حال پرواز در آسمون و زمین و خونه و خونواده و خوزستان و ایران و دنیایه که کانال و گروه به ویرم نمی یاد! باشه! آماده ام. می خوای از هم اکنون که ساعت پنجه برم کنار در خونه بشینم تا بیای؟!

خندید و گفت: نمی خواد. همون ساعت شش و سی میام ...

سر ساعت آمد. نشستم و به سوی کیان پارس حرکت کردیم و چراغ گپ و گفت ها را روش کردیم...

* جوان‌مردی که آرامش بخش است

باور بفرمایید که گزاف نمی گویم؛ هر وقت در کنار استاد مالی می نشینم احساس آرامش می کنم؛ انگار که هیچ اندوهی در دل و نگاه و جانم نیست. نمی دانم مُهره مار دارد یا دل و نگاه و اندیشه پاکش است که خود را سبکبال می یابم...

سوی چپ یک خودرو در یکی از خیابان های دوسویه شهید چمران به ناچار ایستادیم و وارد یک شیرینی فروشی- که سر در آن به ما چشمک می زد- شدیم و جناب مالی یک شیرینی "زادروزی" و یک شمع خرید. البته با نگاه تابان نگارنده اما نه از حیب من!

* ۲۴ متری بوی گل نمی داد!

 سپس به سوی خیابان ۲۴ متری به یک فروشگاه رفتیم و ده پانزده دقیقه ای جعبه های رنگارنگ خودکارها، جاکلیدی ها، سررسیدها و کمربندها را نگاه کردیم و به همدلی رسیدیم و با دست پُر از فروشگاه زدیم بیرون و سوار خودرو شدیم تا گلی هم من بخرم و تقدیم دکتر دادخواه دوست چهل ساله و دوست و همکار سی ساله محمدخان کنیم ولی ۲۴ متری بوی گل نمی داد و به ناچار ششم متر آن ورتر- که همان سیمتری باشد- رفتیم و از خودرو پیاده شدم و یک شاخه گل خریدم با برگه زادروزتان خجسته باد که بر آن می تابید و به سوی دفتر یا خانه خوزی ها راندیم.

 البته جناب مالی می راند چرا که نگارنده از خرداد ۶۴ دیگر پشت فرمان هیچ خودرویی ننشستم و گواهی نامه رانندگی ام را که در سال ۶۱ گرفتم گذاشته ام یک گوشه امنی که خاک بخود و چند سال دیگر به عنوان زیرخاکی ثبت ملی شود!

* اندازه پیراهن برای رد گم کردن بود!

در هنگام گشتن برای خرید گل، استاد "خلیل ناصری پور" دکترای تخصصی مشاوره تماس گرفت و اندازه پیراهن دکتر دادخواه را خواست که محمدخان گفت: اندازه پیراهن من بزرگه ولی برای دکتر بسیار بزرگ تر (xxl) مناسبه و او هم سپاس گفت و می بینمت. این درحالی بود که او در حقیقت می خواست افزون بر خرید پیراهن برای دکتر دادخواه  پیراهنی را هم به استاد مالی پیشکش کند...

محمدخان خودرو را کنار کوچه بن بست پارک کرد و پس از پیاده شدن وارد دفتر خوزی ها شدیم و من باز هم با شیری روبه رو شدم که چکه می کرد و می گفت: مرا "نو" کنید آی آدم ها که شاد و خندانید و آب هم از دست تان نمی چکد. البته این سخن شیر درباره نگارنده درست بود!

 * قفل در روبه حیاط با پیچ گوشتی یالاکی!

در رو به سرا را- که با پیچ گوشتی یا لاکی بسته شده بود- گشودم و نگاهی به سرا، دفتر پذیرایی، آشپزخانه و مکان بایگانی انداختم. پرنده پر نمی زد، جز پشه کوره هایی که دیدشان از پرستاران آزمایشگاه و درمانگاه و خود من بهتر بود و راحت تر می توانستند نیش شان را همچون آوندک (آمپول) در رگ مان فرو و خونگیری کنند. نوش جان شان!

ساعت دیدارمان هشت شب بود. زمانی که میهمانان یا گروه نویسندگان دیگر نیاز به چاشت شامگاهی نداشته باشند و تنها شیرینی با چای سیاه نوش جان کنند!

محمدخان پس از آماده کردن چای، ظرف ها، چنگال ها و استکان ها گفت: حیاط رو آب پاشی کنم؟ گفتم: چون زمین، آفتاب خورده و گرم شده آب نپاش! تولید گرما می کنه" اما از آنجا که شیلنگ نو خریده بود زمین باغچه و دیوارها را هم آب پاشی کرد انگار که برگشته بود به دوران نوجوانی! اگرچه نگارنده هم در دوران نوجوانی آب پاشی رو خیلی دوست داشتم و هنوز هم دارمش دوست.

نخستین بزرگوارانی که گام در سرای خوزی ها گذاشتند، دکتر "عباس امام" و دکتر "حسن دادخواه" و فرزندشان بودند دختری که در دبستان کوی استادان دانشگاه شهید چمران اهواز در دهه هشتاد همکلاسی دخترم بود و جویای حال او شد...

دکتر دادخواه هیچ خبری از هدف نشست گروه نویسندگان خوزی ها نداشت و تنها چشم به راه شگفتانه ای بود که محمدخان مژده داده بود و همچنین آمدن دیگرانی که ابراز آمادگی برای بودن در نشست کرده بودند.

* شگفتانه ای به نام شیلنگ صورتی!

دکتر امام- که در شوخ نازی هم استاد است و بنده و زبانم را در جیب پیراهن خود می گذارد- روبه دکتر دادخواه کرد و با لبخند گفت: شاید همین شیلنگ صورتی که کنار دیوار تکیه داده شگفتانه محمد باشه...!

کم کم که شماری از نویسندگان با دستان نورانی یا با گل لبخند می آمدند استاد مالی به گونه ای برخورد می کرد که تازه واردان چیزی از زادروز دکتر دادخواه بر زبان نرانند.

با نشستن بزرگواران بر صندلی های دفتر پذیرایی، استاد مالی  با یاری از پرورگار سخن آغاز کرد و پس از نگاهی به کارکرد خوزی ها در سال گذشته به بیان برنامه های امسال پرداخت و یک چشمش باشندگان را نگاه می کرد و چشم دومش در ورودی را می پایید تا بزرگواران تازه رسیده واکنشی نشان ندهند که شب شگفتانه اش روز شود اما یک نازنینی با شتاب آمد و پیش از آن که محمدخان لام از کام تکان دهد؛ یک راست دسته گلی را که در  دست داشت دو دستی تقدیم دکتر دادخواه کرد و زاد روزش را شادباش گفت و آب سردی روی آتش شگفتانه استاد مالی ریخت؛ به گونه ای که رشته سخن اش بُرید و حتا لام و کام هم از یادش رفت و نمی دانست کجای کار و سخن است!

به هر روی، پس از پایان سخنان گشاده دکتر مالی- که نه در بیان کم می آورد نه در نگارش و همیشه سخن های تازه ای برای گفتن و نوشتن دارد- نوبت را به نگارنده داد که دو دقیقه سخن بگویم و گفتم.

 * پیوند رودخانه دانستنی ها به اقیانوس

ابتدا می خواستم درباره کوله بار یادداشت ها و مقاله ها و کتاب ها، فعالیت های اجرایی، جوایز و افتخارها و پایان نامه ها و رساله های دکتر حسن دادخواه- استاد گروه زبان و ادبیات عربی  سخن بگویم ولی در یک آن فهمیدم که به عمر باشندگان قد نمی دهد و بهتر است بزرگواران با ورود به این لینک  https://scu.ac.ir/~h.dadkhah رودخانه دانستنی های خود را به اقیانوس پیوند بزنند.

به هر روی، سه چهار دقیقه درباره ویژگی های گوناگون دکتر دادخواه- که از دهه شصت با نوشته هایش در روزنامه اطلاعات و اطلاعات جبهه آشنا شدم- سخن گفتم و پس از آن گروه نویسندگان هر کدام از دو تا ده پانزده دقیقه درباره رفتار، کردار و گفتار این استاد برحسته دانشگاه شهید چمران اهواز و آشنایی خود با ایشان گفتمان کردند که می توانم بگویم به اندازه زمان یک بازی ۹۰ دقیقه ای فوتبال از دکتر دادخواه سخن به میان آمد و ۹۰ دقیقه هم گفت و گوها درباره پیش آمدهای گوناگون و راه کارهای استان و کشور بود.

* بزرگ‌مرد تهرانی که اهوازی است

از آنجا که در چنین گفت و شنودهایی ممکن است بی راهه هایی هم گشوده شود و تاب و توان باشندگان را کاهش دهد با فرستادن صلوات بر محمد و آل محمد، گروه برای گرفتن نگاره (عکس) یادگاری در سرای خوزی ها فراخوانده شدند و عکس ها ثبت شد و دکتر دادخواه بزرگ مرد همیشه آرام و خوش اخلاق تهرانی که در زندگانی اش اهوازی بوده است بابت برگزاری این نشست زادروزانه یا زادروز نشست، سپاسی گفت و شب خوشی و با نگاهی درخشان و دستان بهاری همراه با دخترش به خانه رفت و دیگر استادان و بزرگان هم با خوشنودی و لبخندهایی که سیمای شان را گل انداخته بود تا دیدار آینده بدرودی گفتند و رفتند.

واپسین یارانی که خوزی ها را ترک کردند، دکتر "ناصری پور"، استاد "امین شحیطاوی" و سرکار خانم "افشار" بودند.

نگارنده و استاد مالی هم در راه بازگشت به خانه با هم بودیم.

به راستی که بودن در آیین زادروز دکتر دادخواه در روزنامه خوزی ها یکی از بهترین زمان هایی است که در زندگانی ۶۷ ساله ام داشته ام. نشستی که شایسته ستایش است.

* حبیب اله بهرامی بیرگانی

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید