امروز:
شنبه - 29 ارديبهشت - 1403
ساعت :

عصر پنج شنبه نهم شهریور ماه ۱۴۰۲ به فکر رفتن به نمایشگاه افتادم.

البته از چهارشنبه هم در فکر تو بودم که یکی، ببخشید این حلقه به در زدن ها ول مان نمی کند؛ اگرچه ممکن است در حال نوشتن ادامه "روایت خدمت" باز هم مثل آگهی های تبلیغاتی که گاه و بی گاه در میان متن خبرهای رسانه ها  و نیز فیلم ها و سریال های تلویزیونی می آید و حال مان را می گیرد، بر قلم یا دکمه های لپ تاپ جاری شود و خود را تحمیل کند اما شما خواننده گران قدر، بی خیال شوید؛ چرا که باید به این چیزهای تحمیل کننده یا تحمیل شونده عادت کنید!

لباس بیرون رفتن ام را پوشیدم و اسنپ گرفتم و کلی هم برای راننده حرف زدم. البته راننده هم لبخند می زد و هم تایید می کرد و بعد از پیاده شدن هم کلی ذوق کرد که دقایقی با نگارنده همکلام شده و مستفیض گشته است!

جلوی در نمایشگاه خیلی خلوت بود. ساعت هشت شب بود که وارد حیاط نمایشگاه شدم. ابتدا فکر کردم نمایشگاه تعطیل شده چرا که پرندگان هم دیده نمی شدند چه رسد به بازدید کنندگان!

 البته یکی دو نفری از کنارم گذشتند و انگار عجله داشتند! من هم که عادت به آرام راه رفتن ندارم با قدم هایی بلند به سوی نزدیک ترین سالن که جنب و جوش در آن دیده می شد رفتم و هنگام ورود "میثم فروغی نیا" همکار سابق مطبوعاتی ام را دیدم.

 بعد از خوش و بش با میثم خان چشمم خورد به سالن صنعت و معدن و تجارت. آمدم رد شوم اما دو تن از کارشناسان ادای احترام کردند و یکی دو دقیقه حال و احوال کردیم و کلی تعارف کردند که خدمت شان باشم اما زحمت را کم کردم و به دیدن غرفه ها پرداختم که ناگهان جلوی غرفه علوم پزشکی که شور و شوق در آن موج می زد و نیروهای تلاشگرش در حال گرفتن فشار و قند خون مراجعه کنندگان بود خشکم زد و نتوانستم بی خیال شوم و به راهم ادامه دهم.

داخل غرفه رفتم و ادای احترام کردم و کلی تحویلم گرفتند با این که هیچ کدام شان مرا نمی شناختند و من هم تا به حال آن ها را ندیده بودم. با این حال راهنمایی کردند که اگر مایل به گرفتن فشار و قند خون هستم بنشینم.

با این که تازه از راه رسیده بود نشستم و بعد از دو دقیقه فشارخونم را دیدم که چهارده روی هشت بود اما قند خونم ۱۳۵ بود که گفتند میزان قندت خوب است اما فشار خونت کمی بالاست که گفتم ناشی از استرس های کارهای رسانه ای است!

بعد از تشکر از نیروهای تلاشگر دانشگاه علوم پزشکی به طرف غرفه های دیگر راه افتادم و با اینکه کسی را نمی شناختم اما سلام می کردم و خدا قوت می گفتم که ناگهان از داخل یک غرفه صدای همهمه ای که می گفت:" بچه ها خبرنگارمون" به گوشم رسید و همه با هم شروع کردند به خوش حالی انگار که در قرعه کشی یکی از بانک های کشور چند میلیون یا شاید هم میلیارد برنده شده اند یا اینکه رییس جمهوری شان را دیده باشند!

تا داخل غرفه را نگاه کردم بی اختیار همه با هم دهان باز ماند و لپ ها گل انداخت و چشم ها درشت شد و آنگاه روبوسی حرف نخست را زد!

با پنج نفر از بر و بچ اداره کل تعاون، کار و رفاه اجتماعی خوزستان(عبدالحسین شمعون زاده- محمد طایی- کورش نوروزی- امین کیانی و محمد طویل)- که در حقیقت همکاران سابقم بودند همکلام شدم و در غرفه کوچک و پر از آمار در دل بنرها، از هر دری سخن گفتیم.

در دقایقی که جلوس کرده بودم و با شکلاتی که به دندان هایم چسبیده بود ور می رفتم دو تن از روزنامه نگاران مجرب و توانمند (هادی خوش سیما و ثریا زندیار) را هم دیدم و بعد از احوالپرسی و خداحافظی با آن ها، غرفه همکاران پیشین ام را هم ترک کردم و به گشتن در میان غرفه های دیگر مشغول شدم.

در حقیقت برخی غرفه ها سوت و کور بود و تنها نیروهای خودشان حضور داشتند و هیج تلاشی هم برای دعوت از بازدیدکنندگان نمی کردند. شاید یکی از علت هایش این بود که در غرفه های شان حرفی برای گفتن نداشتند یا کسی مشتاق نبود از غرفه داران درباره حوزه های فعالیت شان سوال کند یا این که از سر اجبار در غرفه حضور داشتند!

با این حال، بجز غرفه دانشگاه علوم پزشکی که کارشان حرف نداشت، دو غرفه دیگر در سالنی که ورود کردم هم از نظر زیبایی ظاهری هم از چیدمان وسایل و هم به خاطر پذیرایی از بازدید کنندگان آن هم در خود غرفه جلب توجه می کرد.

غرفه شرکت توسعه نیشکر و صنایع جانبی خوزستان که چند سالی است در روابط عمومی اش انقلاب شده و با بکارگیری نیروهای مجرب مطبوعاتی حرف نخست را در اطلاع رسانه و آگاهی بخشی در میان شرکت ها و دستگاه های دولتی می زند و غرفه اداره کل میراث فرهنگی، گردشگری و صنایع دستی خوزستان که با داشتن نیروهای متخصص و خوش برخورد از جمله معاونی خوش رو و متخصص(شکراله قاسمی) در پاسخ به پرسش های بازدید کنندگان، نسیم آرامش را در غرفه جاری می کنند.

دیگر سالنی که همراه با استاد خوش سیما رفتیم و دیدیم؛ بیشتر به فروش کالای مورد نیاز شهروندان اختصاص داشت. البته نگارنده هم بدون خرید سه قلم کالا این سالن را ترک نکردم.

دقایقی که با "هادی" از هر دری صحبت می کردیم ابتدا صدای مارش یک گروه موسیقی توجه مان را در حیاط نمایشگاه جلب کرد، سپس سخنرانی یک عزیزی و بعد از آن هم دوباره وارد سالن قبلی شدیم و بعد از خداحافطی با خوش سیما عزم رفتن کردم که با دو عزیز دیگر( فرامرز حاجتی و پیمان بیرگانی) مواجه شدم و دقایقی بعد هم با دو بزرگوار(دکتر موسی قزوینی و دکتر سیروس داودی) در یکی از غرفه ها به گپ و گفت مشغول شدیم و در نهایت همراه با پیمان که چهار مرغ تازه کیلویی ۷۵ هزار تومان از نمایشگاه هفته دولت خرید و نیز با فرامرزخان نمایشگاه "روایت خدمت" را با شعار "وعده؛ وفا" ترک کردیم.

نمایشگاهی که دو ساعتی مرا به خود مشغول کرد و هم اکنون که این گزارش را می نویسم احساس می کنم یکی از بهترین شب هایی بود که در نمایشگاه و نیز با دوستان گذراندم...  

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید