امروز:
شنبه - 15 ارديبهشت - 1403
ساعت :

 نگاه هرمز فرهادی بابادی به سروده‌ی مرضیه نیکویی: سفر بخیر بگویم و یا خدا حافظ؟

"شاید این جمله‌ی آخر باشد

آخرین جرعه ی اشعار مرا نوش کنید.

دست صیاد قضا خیمه زده روی ایوان حیات.

وقت آن ست خداحافظی تلخ مرا گوش کنید.

 

من که یک عمر نوشتم:

زندگی چشمه‌ی آبی ست روان،

با همه خوب و بدش، پاک و زلال‌ست هنوز...

و ستودم خاک و دریاچه و نیلوفر را

چه دلیلی دارد که ز دنیای شما، پر بکشم؟

پاسخ این‌ست:

این آمدن و رفتن مان، اجباری‌ست.

 

تو بخوان بغض فروخفته‌ی این شاعر را

که دل سنگ از این غصه، کباب است عزیز.

 

آهِ سردم، به بلندای همه تاریخ است

غصه‌ی آدم و تنهایی و رنج

گر چه تکراری و تلخ

تو بخوان درد عمیقی که در این آبادی ست.

 

و هزاران سال است که نگفتن شاید،

بهتر از هر سخن دیگر و هر فریادی ست.

 

می روم با چمدانی که پر از دلتنگی ست.

به جهنم برود آن که نفهمید مرا

من که سرچشمه‌ی جوشان محبت بودم،

آرزویم یک جهان آزادی ست

حسرت من عشق است

آرزویم شادی ست."

* مرضیه نیکویی

***

شاعری به نام کوروش همه خانی در مجموعه ( سراغ مرا از سکوت بگیر) می گوید: " تنها شاعران از پس کلمات بر می آیند.

شاعران/ پیامبران کوچک اند"

صحبت من از پیامبر کوچکی به نام مرضیه نیکویی است.

پیامبری با رسالت زنانه که مبعوث خدایان شعر است.

شعر این پیغمبر بی کتاب اینگونه آغاز می شود:

  "- شاید این جمله ی آخر باشد

    آخرین جرعه ی اشعار مرا نوش کنید"

شاعر هوشمندانه می داند که هربار جدایی اندکی مردن است و مرگ شاعر تمام مردن است

شاعر می خواهد بگوید:

- باتو بودن هم عذابی بود

بی تو بودن هم عذابی بود

و در برزخ ماندن و رفتن می سراید:

" وقت آن ست خداحافظی ی تلخ مرا گوش کنید"

جسم  شاعر در قفس بودن به تنگ آمده است.

سیمرغ روح او به پرواز در آمده و در جست و جوی قافی است که  مختصات جغرافیایی آن را فراموش کرده است و چنین است که با گلایه  می سراید:

" ستودم خاک و دریاجه و نیلوفر را"

در این مصرع خاک به معنی زمین است  که همان مادر رویش است. دریاچه به معنی آب است که ماهیت زندگی را معنا می بخشد و نیلوفر تلفیق آب و زمین  یعنی تداوم رویش که همان ( هستی) زمینی است.

باید بپذیریم که شعر آیینه است و شاعر آیینه دار. آیینه ای که زوایای تاریک را به تصویر می کشد و به ما نشان می دهد:       

"  آه سردم به بلندای همه تاریخ ست

     تو بخوان بغض فروخفته این شاعر را"

رفتن، همیشه هم نازیبا نیست که گاهی از خویش گسستن عالمی دارد که در باور نمی گنجد و چنین است که شاعر  پا روی زیبایی های بودن می گذارد و تا بی نهایتی نا شناخته کوچ می کند:

" می روم با چمدانی که پر از دلتنگی ست

    به جهنم برود آن که نفهمید مرا"

حبیب خبر: استاد هرمز فرهادی بابادی در ادامه یادداشت چهار بیت از یک غزل خود را که به حال و احوال این سروده نزدیک است در پایان آورده است که می خوانید:

به چشم می شکند اشک با خداحافظ

گل سلام دوباره چرا خدا حافظ؟

مرددم چه بگویم که گفتنش سخت ست

سفر بخیر بگویم و یا خدا حافظ؟

تمام جرم من این ست از نخستین روز:

نگفته بودمت از ابتدا خدا حافظ

تو شعر خاطره ها را ز خاطرت بردی

و من هنوز به یاد شما خداحافظ

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید