امروز:
پنجشنبه - 20 ارديبهشت - 1403
ساعت :

 "نگاهم/ نگاهی می اندازد/ به چشم انداز تماشایی/که تو هستی"

 

     "غسل بده زنی را

     در آغوشت

     که میم مالکیت

       عزیز را

        بر لب هایت

       بوسه زده

      و ندانم کاری را

       با ناف حیوان

        نا زاییده اش

        بر تن خویش

         بریده

          تا رد سفیدی

          غلط گیر

          دامنش را

            نیالوید."

بارها شاهد آبتنی ماه در بستر رودخانه بوده ام و دیده ام که چگونه گله های کوچک ماهی با  تصویر ماه رقصیده  اند و هر بار که دست برده‌ام تا یکی از ماهیان کوچک را بگیرم فرار کرده اند و ماه به من  خندیده است.

همیشه گفته ام  از چشمه  گفتن به چشمه رسیدن نیست.

ماه که در آب می‌افتد شاید آب به رنگ ماه درآید اما بوی ماه را نمی‌گیرد حالا سوال من این است شعر جوان؟ یا شاعر جوان؟

اگر منظور از پرسش من تقابل اندیشه و زمان باشد بستگی به این دارد که با چه توشه ای از اندیشه بردار زمان گام نهاده باشیم.

 می‌شود گفت از جوان گفتن انکار پیرها نیست که اگر در این باره رنگ زلف یعنی سیاهی گیسو در مد نظر باشد. منظور شاعر جوان است اما اگر به ذخیره ی  درون توبره ی اندیشه چشم  بیفکنیم به شعر جوان می رسیم.

 من به شخصه بر این باورم که وقتی از شعر جوان سخن به میان می‌آید؛ باید جوان بودن شاعر مورد ارزیابی قرار گیرد نه سن شناسنامه‌ای او.

 و در این جاست که مساله بالی از آتش می گیرد و بالی از آب

 بال آتش شکفتن اندیشه است بر  تازگی  خیال

  نازکی عنصر خیال است  که از اشک قلم بر سپیدی کاغذ فرو می چکد.

پس شعر جوان منهای گذشت عمر می‌شود شعر خواجه  شیراز که پس از قرن ها هنوز که هنوز است جوان است و بوی طراوت می دهد.

 شادابی دارد و  گاهی احساس می کنم که حافظ هیچ غزلی را در روزگار پیری نسروده است که  جوانمرگ شده است؛

 اما وقتی به سروده های جوانی و میانسالی شاملو می رسیم او را  پیشکسوتی می بینیم  که عنوان بزرگ تربن  را یدک می‌کشد اما وقتی به اشعار آخر سالی او  چشم می دوزیم هرچند گاهی حرف هایی  برای گفتن دارد  اما پیر بودن شعر او را احساس می کنیم.

 شاعری که دهانش را می بویند مباد که بوی عشق دهد.

 

*شعر چیست؟ و شاعر کیست؟

این سوالی است که در طول تاریخ بشری همیشه مطرح بوده است

آیا نخستین بار شعر به سراغ شاعر آمده است؟ یا شاعر به جست و جوی شعر جهان ملکوت را قدم زده است؟

 شعر آیینه است و شاعر آیینه دار و در فضای این آیینه به تعداد انگشتان دست، شاعر با شناسنامه داریم و به اندازه  ستارگان آسمان شاعر بی‌شناسنامه.

 من از فضایی صحبت می‌کنم که زیر سقف آن هیچ کس شاعر نیست اما همه شعر می‌گویند؛ ولی از پس کلمات بر نمی آیند و آنانی  هم که شاعر هستند  پیامبران کوچکی هستند که لب فرو می بندند و رسالت خود را پنهان می سازند.

 آنانی که دارای هویت هستند مثل ماه، شب های شعر را روشن می کند و آنانی که هویت ندارند غبار هایی هستند که فضای ادبی شعر را مسموم می سازند.

 همیشه دغدغه ی فکری من این بوده است که آب یا خاک؟

آیا اولین بار آب به جست و جوی زمین  تشنه جاری شده است؟ یا زمین ترک خورده  به استقبال  آب شتافته است؟

باز می گردیم به مقوله عصیان در شعر جوان.

هر شاعری دارای یک پریزاد شعری است که نفس در نفس او دارد و به  شاعر جسارت و بی پروایی می دهد.

این پری زاد شعری هم ذهنی است و هم عینی.

در شعر حافظ به صورت شاخ نبات تجلی می کند که آمیزه ای از تخیل و واقعیت است.

در شعر شاملو به صورت آیدا جلوه می کند که تجسم عینی است و در شعر فروغ پری کوچک غمگینی است  که در اقیانوسی مسکن دارد.

هرچند خود فروغ پری زاد شعری نصرت رحمانی است.

شاعر جوان نگاهی می اندازد به چشم انداز تماشایی که پری زاد خودش را در آن جست و جو می کند.

شعر  جوان شعر جسارت است.

سروده های بانو "نگاه سهرابی" هم از این قاعده مستثنی نیستند.

شعر او به عصیان که می رسد  طغیان می کند.

به  بی پروایی می رسد.  آتشفشانی می شود که جهان شاعر را به آتش می کشاند.

هنگام که فریاد بر می آورد

"غسل بده زنی را در آغوشت که میم مالکیت عزیز را بر لب هایت بوسه زده و ندانم کاری را با ناف حیوان نازایی بر تن خویش بریده تا رد سفیدی غلط گیر دامنش را نیالوید."

بی پروایی در شعر بانوان منحصر به سروده های بانو نگاه سهرابی نیست.

نخستین زنی که دست به این بی پروایی زد رابعه قزداری در قرن سوم هجری بوده است.

نخستین بانویی که به زبان پارسی شعر سروده است.

هنگام که از بیابانی عبور می کند سگی را تشنه می یابد.

چاه آبی در صحرا بود اما ظرفی و طنابی برای کشیدن آب در دسترس نداشته است.

موهای بلندش را می برد  طناب می بافد و با دامنش از چاه آب می کشد.

سعدی که سروده است:

یکی در بیابان سگی تشنه یافت

اشاره به رابعه قزداری دارد.

بی پروایی را در شعر امروز بانوان، "فروغ فرخزاد" رقم زده است.

 هنگام که می سراید:

"رنگ چشمش را چه  می پرسی زمن؟

 رنگ چشمش کی مرا پابند کرد؟

آتشی کز دیدگانش سر کشید

 این دل دیوانه را دربند کرد

 من نمی دانم سر انگشتش چه کرد؟

 در میان خرمن گیسوی من؟

 لیک می‌دانم که این آشفتگی

 زان سبب افتاده است در موی من"

 

فروغ جسارت و  بی پروایی را زمانی به اوج می رساند که  در شعر عصیان می‌سراید:

" ای خدا  ای خنده ی مرموز و دردآلود. با تو بیگانه ست  دردا ناله های من. من تو را کافر تو را عاصی تو را منکر کوری ی  چشم تو این شیطان خدای من."

من بی پروایی و جسارت را در شعر سرکار بانو نگاه سهرابی می ستایم اما در پاره ای از مصرع ها از جسارت ملیح فراتر رفته است.

*اصفهان- هرمز فرهادی بابادی- هفتم خرداد ۹۹

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید