امروز:
شنبه - 8 ارديبهشت - 1403
ساعت :

محسن بهداروند مرداسی

 اهواز/ حبیب خبر- محسن بهداروند مرداسی:

توی ضلع شمالی محله ای از "اهواز" که زندگی می‌کنیم، یکی از برادران افغان بساطی یا خوان واکس دارد.

 بنده خدا از بامداد تا نیم روز و از پسین تا شامداد کار می کند که با نگاه به مشتریان ویژه اش، کار کاسبی اش بد نیست.

  از کفش تعمیری و کتانی گرفته تا قوطی های واکس سیاه و قهوه ای و میخ های کوچک و تیز با فرچه های مویی و کفی های کفش و صندلی کوتاهی که بشود به راحتی پایت را رویش بگذاری و بندهای رنگارنگ مانند رنگین کمان در بساطش وجود دارد.

  گاه در ماه برای واکس زدن کفش ها به سویش می روم. با کهنه چرب آلودش و با دقت شروع به گرد گیری  و تمیز کردن کفش ها و بعد با برس مویی گویی می‌خواهد روی بوم را نقاشی کند سرگرم واکس زدن می‌شود؛ طوری که کفش ها را برق می اندازد.

 با کفش های برق زده به ستاد کاندیدای خودم رفتم تا به همراه دیگر دوستان به دیگر ستادها سری بزنیم.

 در همان آغاز ورود به علت ازدحام جمعیت ما و همراهان را برای نشستن و پذیرایی به داخل سالن هدایت کردند.

 به رسم ادب در ورودی سالن کفش ها را از پا در آوردیم و بعد از گذاشتن در جای مناسب به داخل سالن رفتیم.

 نشستن مان یک ساعتی زمان برد. پس از برخاستن و خدا حافظی به جای کفش ها رفتم و هر چه لا به لای شان جست و جو کردم خبری از کفش های براقم نبود.گویا همان شب م سومین نفر بودم که در پی کفش هایم می گشتم!

کفش حلالش. ولی برق و براقی کفش هام سوخته بود. خوش بختانه با توجه به تجربیات سال های قبل. دو لنگ کفش زاپاس در صندوق عقب ماشین داشتم. هر طوری بود دو لنگ کفش را پاکردم و نزدیک دوازده شب بود که به خانه برگشتم.

از داخل آسانسور که وارد راهرو طبقه شدم. با دیدن جا کفشی خالی در ورودی خانه متوجه شدم که تمامی کفش های مان  به تاراج رفته است.

در اصل روز باخت کفش ها بود! از آنجا که دیگر کفشی در خانه نداشتیم. مجبور شدیم آن روز در خانه بمانیم. ناخودآگاه به یاد داستان ملا افتادم که روزی خرش را گم کرده بود اما گرد شهر می‌گشت و «شکرخدا» می‌کرد.

گفتند... ملا چرا «شکرخدا» می کنی؟ گفت: به خاطر این که که سوار خر نبودم؛ وگرنه من هم سه چار روز بود گم شده بودم.

 بله! من هم پروردگار را سپاس گفتم که تا کنون گُم نشده ام!

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید