امروز:
پنجشنبه - 13 ارديبهشت - 1403
ساعت :

در ساحل یک جزیره

 کنار رودخانه می‌ایستی و نگاه می‌کنی و حس خاصی داری.

انگار از رفتن رودخانه دلخور هستی.

 انگار رفتن او چیزی را از تو کم می‌کند.

مانند یک یخ که کنار رودخانه  باشی انگار ذره ذره تو را می‌برد و تو کاری از دستت ساخته نیست.

 آدم‌های اطراف ما با رفتن شان هر کدام قسمتی از وجود ما را می‌برند.

تکه تکه و آهسته آهسته.

دنیای ما با رفتن شان کم کم، کوچک تر و کوچک تر شود؛ تا جایی که تبدیل به یک جزیره‌ای می‌شود.

کم کم متوجه می شوی دیگر هیچ چیز خوش حالت نمی کند.

 چون تو تنها هستی، تنهای تنهای تنها

 در ساحل یک جزیره...

* ایوب بهرام

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید