نظرات
- اولین نظر را شما بدهید
کنار رودخانه میایستی و نگاه میکنی و حس خاصی داری.
انگار از رفتن رودخانه دلخور هستی.
انگار رفتن او چیزی را از تو کم میکند.
مانند یک یخ که کنار رودخانه باشی انگار ذره ذره تو را میبرد و تو کاری از دستت ساخته نیست.
آدمهای اطراف ما با رفتن شان هر کدام قسمتی از وجود ما را میبرند.
تکه تکه و آهسته آهسته.
دنیای ما با رفتن شان کم کم، کوچک تر و کوچک تر شود؛ تا جایی که تبدیل به یک جزیرهای میشود.
کم کم متوجه می شوی دیگر هیچ چیز خوش حالت نمی کند.
چون تو تنها هستی، تنهای تنهای تنها
در ساحل یک جزیره...
ارسال نظر به عنوان مهمان