امروز:
پنجشنبه - 23 اسفند - 1403
ساعت :

تماشاگران، علاقه مندان و استقلال خوزستان

 به یاد پدرم و پدران ایران زمین

 آن نازنین پدر

 انگار در کنار من

 بوسه می زند بر پیشانیم

 آن نازنین پدر

 نوازش می کند

 با انگشتان پینه بسته اش

 زلف های درهم این افتاده پای خسته را

 از سال های دور

 در نگاه کودکی های بی ریا.

 و در این وادی سفرکرده غرور

 من ذوق می کنم از لحظه های سلطانی و سرور.

 شادمانم از اینکه با پدر

 به خلوت نشسته ام.

 و با هر کلام او

 سرخوش و مستانه

 پیوند بسته ام.

انگار، ای وای! دریغ و درد!

باور نمی کنم که سال هاست

در آن شرجی و گرمای آشنا

کوچ کرده است، از میان ما. یادش بخیر!

یلی بود میان یلان ایل

چهارشانه و صبور و بامرام

یک رنگ و ساده بود

خوش پوش و خوش خرام و

بزرگ‌زاده بود.

هماره می خواند؛

در زیر پرچم سه رنگ زادگاه خویش

آواز دیگری

و سرودش برای مصدق بزرگ بود و

آغاز دیگری. ان مهربان پدر !

بارها خاطرات کهن را آورده بود به لب

و من و زینب و احمد

بچه های تشنه لب ان روزگار درد

درگوشه اتاق شرکتی

- ساکت و خموش-

گوش مان به قصه های پدر بود

تا نیمه های شب.

گاهی بزرگی رستم دوران را

به اسمان می بافت

و ناز و غمزه تهمینه سمنگان را

به یادگار می خواند.

و با آوازه سهراب و سیاوش همچنان می تاخت

و به افشای رسوایی ضحاک به دهل می کوبید و

نشانه می رفت کلامش به آن نازی مست

و به آن مغز نهالان جوان خورده،

آن نازی پست شورحالی پدر داشت درپردکشن نفت

عشق می کرد که آینده پراز خوشبختی ست

و به آبادی این میهن ماتمکده بی رونق،

باور داشت همه را با شررجان به سفر ها می برد

دردل تاریکی و به هنگام خطر

دل به دریا می زد و

هرچه بادا بادش

بر زبان جاری بود

خصم راهش ریا یا که تملق می بود

دست تاول زده پرمهرش

رنگ زیبای بهارانی را

رسم می کرد به آیینه جان

یاکه بربام غزل های جوان. تاکه مستانه بجوید شباهنگ سحر

تا بخواند زدلدادگی راز گهر

مشت هایش گره کرده به خشم، بر دشمن

شوق پرواز دگر داشت، پدر

انچه ماندست بجای

شور مردانگی و سادگی و راهش بود.

انگار ... هنوز...

درکنار من افتاده براه.

می شنوم نغمه خوانی زدور

که پدر، همراه دلش می خواند.

*محمد نوروزی بابادی

"نفتون" مسجد سلیمان/۱۳۵۵/۳/۲۰

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید