نظرات
- اولین نظر را شما بدهید
باران میبارید...
"برادرم درد میکشید"
پدرم میخکوب شده روی سجاده،
یاسین میخواند...
میدانستم دلیل یاسین خواندنش را...
"برادرم درد میکشید"
مادرم،
بُغضهایش را به سختی قورت میداد و آیه الکرسی را،
دست و پا شکسته، زمزمه میکرد
و من میدانستم دلیل بغضهایش را...
"برادرم درد میکشید"
مادرم را دیدم، آشفته و پنهانی،
دنبال چیزی میگشت...
مرا که دید، دستپاچه گفت: شنیدهام کمی تار عنکبوت، مُسکّن درد است.
اما من میدانستم برای راحت جان دادن پسرش،
میخواهد هر کاری به نظرش می آید، انجام دهد.
"برادرم درد میکشید"
و من رو به آسمان، با چشمانی اشکبار
_که باران را بهانهی خیس شدن صورتم کرده بودم_
درون سینه فریاد زدم: از عشق گذشتم.
در حالی که مادرم پسر جوانش را در آغوش گرفته و آرام شهادتین را میخواند،
فهمیدم معنی گذشت را...
معنی عشق را...
گذشتن از معشوق،
دلیل عشق است.
آنگاه که پدرم،
ابراهیم گونه، از اسماعیلش گذشت
و مادرم همچون هاجر دل از جوانش برید.
برادرم دیگر درد نکشید
پدرم شتابان از خواب پرید و سمت ما آمد.
من یک جملهی کوتاه گفتم و احساس کردم پدرم مانند کوهی،
یکمرتبه ویران شد.
جمله این بود:
"تمام شد"
ارسال نظر به عنوان مهمان