امروز:
جمعه - 28 ارديبهشت - 1403
ساعت :

برادرم درد می‌کشید/ دلنوشته ای از: زینب بسی خاسته

 باران می‌بارید...

 "برادرم درد می‌کشید"

 پدرم میخکوب شده روی سجاده،

 یاسین می‌خواند...

 می‌دانستم دلیل یاسین خواندنش را...

 

 "برادرم  درد می‌کشید"

 

 مادرم،

 بُغض‌هایش را به سختی قورت می‌داد و آیه الکرسی را،

 دست و پا شکسته، زمزمه می‌کرد

 و من  می‌دانستم دلیل بغض‌هایش را...

 

"برادرم  درد  می‌کشید"

 

 مادرم را دیدم، آشفته و پنهانی،

 دنبال چیزی می‌گشت...

 مرا که دید، دستپاچه گفت: شنیده‌ام  کمی تار عنکبوت، مُسکّن درد است.

 اما من می‌دانستم  برای راحت جان دادن پسرش،

 می‌خواهد هر کاری به نظرش می آید، انجام دهد.

 

 "برادرم درد می‌کشید"

 

و من رو به آسمان، با چشمانی اشکبار

_که باران را بهانه‌‌ی خیس شدن صورتم کرده بودم_

درون سینه فریاد زدم: از عشق گذشتم.

 

در حالی که مادرم پسر جوانش را در آغوش گرفته و آرام شهادتین را می‌خواند،

فهمیدم معنی گذشت را...

معنی عشق را...

 

گذشتن از معشوق،

دلیل عشق است.

 

آن‌گاه که پدرم،

ابراهیم گونه، از اسماعیل‌ش گذشت

و مادرم  همچون هاجر دل از جوانش برید.

برادرم دیگر درد نکشید

پدرم شتابان از خواب پرید و سمت ما آمد.

من یک جمله‌ی کوتاه گفتم و احساس کردم پدرم مانند کوهی،

یک‌مرتبه ویران شد.

جمله این بود:

"تمام شد"

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید