امروز:
سه شنبه - 18 ارديبهشت - 1403
ساعت :

حسب حال بیمارستانی ام / مجید زمانی اصل

 

نه از بادگیر و نه از بادبان ها

 

و نه از صخره های سترگ

 

نه از هیچ بیشه ای جنگلی رودی

 

درست از درب کافه بیرون آمد

 

کلاه اش را تا پیشانی اش

 

آرام پایین می آورد

 

یقه ی پالتو اش را باز می کند

 

میان دو گوش هاش

 

سیگاری می گیراند

 

و دود و مه از دهان و منخرین اش رها می شود

 

و از من شناسنامه ام را طلب می کند

 

و با دندان نیش صفحه ی آخر را

 

پاره می کند

 

و در هوا تف می کند؛

 

همراه با دود و مه ای خفیف

 

و تکه کاغذی از پاکت سیمانی پاره می کند

 

و همین شعر را که من در حال نوشتن آن ام

 

می نویسد و بر کف دست ام می گذارد

 

و تنها یک جمله ی کوتاه می گوید و

می رود

 

من عالی مقام مرگ ام

 

شاعر!

 

و مرا رها می سازد

 

در حالی که دراز کشیده ام

 

بر برانکاردی روان

 

پرستاری به پرستار دیگر می گوید:

 

این فردا صبح ساندویچ می شود.

 

در حالی که تکه شعری در مشت ام

 

از دیدگان مرگ پنهان داشتم

 

و آن تکه شعر از این قرار است؛

 

شعر را می بازی

 

به قمار آه هات به رویاهات

 

اگر که ننهادی پلک هات

 

به محراب

 

در خواب

 

به بال فریشته ای ….

 

و من زنده مانده ام!

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید