امروز:
جمعه - 14 ارديبهشت - 1403
ساعت :

 چرخ چشمت رقص خورشید است در آبی هفتم

 من چگونه پر نگیرم در هوای این تجسم؟

 چشم بر ماهم که خوابت از درخت شب بیفتد

 تا بر آید سیب سرخ عشق با من در تکلم

 پنجه پایی جاذبه تا ثقل خواهش باقی ست و

 اهرمی می خواهم از تلفیق ماه و سیب و گندم

 من شبیه آدمی هستم که دور از چشم دنیا

 در غروب ازدحام یک خیابان می شوم گم

 ماه فروردین عمرم در زمستان تو دی شد

 پیری ام  شیری ست اما همچنان بی یال و بی دم

 شانه ای خم گشته مابین زمین و آسمانم

 بین دو سنگ آسیابی، زخم خورده تر، زگندم

 سر نوشتم در قمر یک عقربی دارد که عمری

 بر خودم لرزیده ام از نیش زهر آلود کژدم

 تار و پود جنس شعرم رهن درد مردم ست و

 همچنان تنها ترین شاعرم در چشم مردم

 مثل خواجه خیری از ترکان شیرازی ندیدم

 می روم در سایه سار مردم خونگرم جهرم

 * هرمز فرهادی بابادی

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید