امروز:
شنبه - 15 ارديبهشت - 1403
ساعت :

 آاااه سیمرغم به روی قاف تنهاییِ خویش

 هفت شهر عشق گم گشته ست در این گرگ و میش

 روح ققنوسیِ من در شعله ی خاکستر است

 آن که دارد از لهیب آتش زردشت، کیش

 آدمی با درد همزاد ست اما درد من

 علت و انگیزه ای دارد ز هر اندازه بیش

 خنجر نا رستمی خورده ست بر پهلویِ من

 نوشدارو  نه نمک بگذار روی قلب ریش

 من چگونه می توانم پلک را برهم نهم؟

 عقرب خوابم به پهلو می زند هر لحظه نیش

 دل به جزر و مد نا آرام حسرت می زنم

 تا به آرامش بر آید ساحل حال پریش

 بال و پر می گیرم از رویای سرد سایه و

 می گریزم از خودم تا هرچه پیش آید به پیش

 * هرمز فرهادی بابادی

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید