امروز:
جمعه - 24 اسفند - 1403
ساعت :

به نام خداى بخشنده و مهربان

سلام عبدالرضا

چطورى؟ خوبى؟ اگه از حال من بخواهى اى، به دولتى سرت زنده ايم شكر

عبدالرضا جان! ديروز شنيدم مُردى، آمدم مسجد و دم در خونه ولى خب كسى حرف راستى نزد؛ گفتن رفتى ولى تو عبدالرضايي مگه مي شه قبول كرد تو مُرده باشى؟ من كه تا از خودت نپرسم باور ندارم؛ حتى وقتى گريه رحيم و نادر و مجيد يا بغض روح الله و عيسى را ديدم، حسن و سهراب و سيد هم گفتن ولى اينا كي هستن كه بگن تو مُردى؟

امروز تازه وقتى با مرتضى نشستيم توى آمبولانس تو توى تابوت خوابيده بودى زير پتو گفتم نكنه راست بگن؟

گفتم مرتضى تا حالا عبدالرضا اين همه مسير رو بي صدا نبوده ! خب حتما ي چيزى شده كه اين همه ساكتى؟ اين همه آدم جمع شدن، مگه مي شه يكى مرده باشه همه فقط حال همه ديگه رو بپرسن.

 تو قبر كه گذاشتنت هنوز آروم بودى ولى فكر نكن من نفهميدم حاجى كه كفنو باز كرد داشتى زير چشمى نگاه مي كردى و همون لبخند معروفتو رو لب داشتى. گفتم بابا اين مارو مسخره كرده، سنگ و گَلُ و خاك، ولشون كردم گفتم دورى بزنم تو بچه، كدوم بچه ها؟ يك مشت پيرمرد زوار در رفته....

 عبدالرضا امروز فهميدم ما نسل درب و داغونى بوديم، خيلي ها بودند خيلي ها، از ياسين و توفيق و محمود و شالباف تا جهانگير و جمال و بيژن. بابا عبدالرضا، ممد داغون شده خودش نبود انگار پيش تو بود،  نگاش مي كردم، گفت بريم سراغ سعيد، رفتيم، غرق اشك بود و تكيه داده به عصا و خراب شده جلوى پرايد جهانگير، ممدو كه ديد تركيد، زار مي زد و ممد عين بچه اش تو بغل فشار مي داد، اى بابا يكى اينا رو جدا كنه، مطمئن بودم تو اونجايي، اون لبخندت هنوز تو ذهنمه، ممد آب مي شد و سعيد شكسته، توى ده دقيقه  هردو بيست سال پير شدند. تو اون بالا دراز به دراز انگار داشتى نمايشنامه جديدى مي نوشتى، فاضلى ما رو نديد، پشت به ما داشت ترو مى پاييد، گيج بود ، سهراب و كاكانورى هم گيج بودند، كى نبود؟

حشمت رو گفتن اون بالا با مدير كل دعواش شده، چند نفرى هم قاطى شده بودند، ممد گفت عبدالرضا مي دونست چه خبره كه همه رو سه طلاقه كرده ...

هركى دنبال هرچى بود، بود، عشق، خلسه، حال خوب، توجه، دوربين، بوى خوش ديدار، غم، همه چى و ممد فقط سرش پايين بود، ايرج و ميثاقى و يكى دوتا ديگه رفتند، كردونى ها مثل پروانه دور مردم مي چرخيدند و مردم دور روح الله و عيسى، زنت اون بالا بيهوش بود، هرچى توى اين سه سال دم نزد، توى اين يكى دو روز ضجه زد، كى حال شو مى فهميد؟ هيچكى فقط و فقط خودت، مداح ها، پاسدارها، نقاشا، تاتري ها، عكاسا، همه پير، عبدالرضا، ارشد هم بودش، منو كه ديد گفت حسين بدبخت شديم، گريه كرديم ولى مال من الكى بود، خواستم بگم مرد حسابى، سركارى، عبدالرضا داره نمايشنامه مي نويسه، ولى نگفتم، شايد طاقت شو نداشته باشه...

ممد طاقتش طاق شد، به بيژن گفت منو ببر، به من گفت بعد ميام و رفت، دوباره انگاري چيزى كم شده بود، منصورزاده مي چرخيد توى بچه ها، نادر هم بود، انگار بازم خسته شده بودى مي خواى بنويسى و اينا نمي ذارن، سعيد گفت بريم مسجد، با ماشين جهانگير، خنده دار بود، انگار تو مُرده بودى تا بچه ها بعد سال ها همديگه رو ببين، انگار تو مُرده بودى تا خاطرات كهنه يك بار ديگه گفته بشه، از تو بعيد نيست !

ماشين كه راه افتاد برگشتم ديدم هنوز تو دارى مي نويسى، خواستم بگم عبدالرضا فردا ميام، ديدم حواست پرت مي شه ...

من ديگه وقتتو نمي گيرم، هر كسى رو ديدى سلام برسون .

اى نامه كه مي روى به سويش/ از جانب من ببوس رويش

 فداى تو؛ چهارشنبه چهارم ديماه - حسين محمدى

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید