مطب
نفسم با منواکسید درآمیختهتر
ریه از پاتک ذرات، به هم ریختهتر
مرگ با خندهی تلخش به من آویختهتر
باز کارم به مطب رفتن و درمان افتاد
طبق معمول، مطب تا دم در پر شده بود
زن همسایهی ما منشی دکتر شده بود
خسته از کار زیادی که نفسبر شده بود
تلفن را به سرش کوفت و ویران افتاد
طفلک از عمر، فقط حسرت و بدبختی دید
شوهرش گوشهی یک پارک بساطی میچید
از همان وقت که دستش به دهانش نرسید
با بدهکار شدن، گوشهی زندان افتاد
کله ام منگترین کلهی منگ از سردرد
سرفهام خشک و بدآهنگ، مگر ول میکرد
یک نفر رفت برایم دو قُلپ آب آورد
که زد و خرمگسی داخل لیوان افتاد
خبر آمد چه نشستید که دکتر الان
در ترافیکِ همین شیخ بهایی – چمران
حال شان بد شده رفتند به بیمارستان
وقفه در کار مدیریت بحران افتاد
****
شاعر : مصطفی مشایخی
کارتون : شاهین کلانتری
ارسال نظر به عنوان مهمان