یاد از آن روز که بیتاب و خمار آلوده
آمدم باغ شما گرد و غبار آلوده
داشتی گوجه و گشنیز و کدو میچیدی
دست و گیسو و لباست تره بار آلوده
پشت یک بوتهی گل محو تماشات شدم
جایجای بدنم زخمی و خار آلوده
از بداقبالی و اینگونه گرفتاریها
پدرت دید و من از ترس، فرار آلوده
میدویدم که چماقش شل و شیتم نکند
کفشهایم کلم و سیر و خیار آلوده
عاقبت مثل پلنگی یقهام را چسبید
سفت و بسیار خطرناک و فشار آلوده
زیر یک سلسله پسگردنی و مشت و لگد
دست و پا میزدم از درد، هوار آلوده
گوشها نصفه و فک یکوری و پیرهنم
مثل یک پیرهن آب انار آلوده
کج و معوج شده تا بخش سوانح رفتم
زار و بیمار تو و قول و قرار آلوده
شاعر : مصطفی مشایخی
ارسال نظر به عنوان مهمان