امروز:
پنجشنبه - 6 ارديبهشت - 1403
ساعت :

مشایخی

 

یاد از آن روز که بی‌تاب و خمار آلوده

آمدم باغ شما گرد و غبار آلوده

 

داشتی گوجه و گشنیز و کدو می‌چیدی

دست و گیسو و لباست تره‌ بار آلوده

 

پشت یک بوته‌ی گل محو تماشات شدم

جای‌جای بدنم زخمی و خار آلوده

 

از بداقبالی و این‌گونه گرفتاری‌ها

پدرت دید و من از ترس، فرار آلوده

 

می‌دویدم که چماقش شل و شیتم نکند

کفش‌هایم کلم و سیر و خیار آلوده

 

عاقبت مثل پلنگی یقه‌ام را چسبید

سفت و بسیار خطرناک و فشار آلوده

 

زیر یک سلسله پس‌گردنی و مشت و لگد

دست و پا می‌زدم از درد، هوار آلوده

 

گوش‌ها نصفه و فک یک‌وری و پیرهنم

مثل یک پیرهن آب انار ‌آلوده

 

کج و معوج شده تا بخش سوانح رفتم

زار و بیمار تو و قول و قرار آلوده

شاعر : مصطفی مشایخی

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید