نظرات
- اولین نظر را شما بدهید
زمانی نه چندان دور خانوادهها همه کنار هم و در یک ساختمان زندگی میکردند. سطح توقعات پایین و دلها به یکدیگر نزدیک بود. آنها بدون دلخوری و توجه به چشم و همچشمیهای ویرانگر زندگیشان را میکردند و از کنار هم بودن لذت میبردند.
به گزارش حبیب خبر، روزنامه «جوان» در ادامه نوشت: سریال پدرسالار برای ما یادآور چنین خاطره جذابی بود که حالا برای خیلی از ما شده یک آرزو. آن وقتها عروسهایی که میگفتند سرکشاند دوست داشتند دور از خانواده همسر زندگی کنند یعنی خانه مستقل داشته باشند. در بسیاری از خانوادهها اگر مادر یا پدر سالخوردهای وجود داشت بچهها به ترتیب از آنها مراقبت میکردند یا اگر پدر خانوادهای فوت میکرد مادر به طور چرخشی مهمان خانه فرزندان میشد.
آن وقتها خانه سالمندان ایده خوبی بود برای قشر مرفهی که نمیخواستند نگهداری از یک سالخورده جلوی دست و پایشان را بگیرد یا در زندگی مشترکشان وقفهای حاصل شود، ولی حالا نگاهها به خانه سالمندان تغییرات اساسی کرده و دیگر ربطی به قشر مرفه ندارد. حالا برای بسیاری از خانوادهها فرشته نجات است.
وقتی پای صحبت فرزندانی نشستم که مادر و پدرشان را به خانه سالمندان فرستاده بودند وجودشان پر از درد بود و بدتر از همه بیمهری و بیمعرفتیهایی که جامعه به آنها نسبت میدهد. هر کدام برای خودشان دلایلی داشتند که خواندنی است.
مجبور شدیم مادر را به خانه سالمندان بسپاریم
ابراهیم فدوی / کارگر شرکتی / فرزند سالمند
من در بیست و سه سالگی ازدواج کردم. از همان موقع که از سربازی آمدم وارد بازار کار شدم. شغلهای مختلف را تجربه کردم تا اینکه در یک شرکت خصوصی تولیدی به طور دائم مشغول به کار شدم. خودم دو فرزند دارم و تنها پسر خانواده هستم.
چند سال پیش پدرم عمرش را داد به شما و مادر پیرم در یک خانه قدیمی تنها ماند. اصرار داشت در همان خانه بماند، ولی خواهرها اصرار داشتند خانه را بکوبند و هر کدام یک واحد ارثشان را بگیرند. وقتی این بحث بینتیجه ماند تصمیم گرفتیم مادر در همان خانه بماند، ولی هر کدام به نوبت از او مراقبت کنیم.
اوایل خوب بود. دخترها به موقع به مادر سر میزدند و اگر خرید یا کاری داشت برایش انجام میدادند، ولی کمکم این نوبتها کمرنگ شد.
انگار مراقبت از مادر برایشان تبدیل به عادت شده بود. سر میزدند، ولی با اکراه. تا اینکه یک روز برفی مادر در حیاط سر خورد و لگنش آسیب دید. از آن روز زمینگیر شد. حالا هم مراقبت میخواست هم هزینههای نگهداری. مدام دکتر و مراقبتهایی که از توان من خارج بود. بارها وام گرفتم. اضافه کاری کردم، ولی هزینه درمان سنگین بود.
از طرفی مادر به خاطر بیماری وزنش بالا رفته بود و دخترها زورشان نمیرسید او را جابهجا کنند. حالا مراقبتمان دو نفره شده بود. برای تعویض ایزیلایف و حمام و ... این مراقبتها و سر زدنهای وقت و بیوقت داشت کارم را تهدید میکرد.
از همه مهمتر زندگی مشترک خودم را. چون همیشه خسته بودم و هیچ حوصلهای برای وقت گذراندن با فرزندان خودم نداشتم.
یک جور احساس بلاتکلیفی داشتم، تا اینکه یک روز مادر را با چشمان گریان به خانه سالمندان بردیم. زور جیبمان به مراکز خصوصی نمیرسید، ولی او را به یک مرکز دولتی سپردیم.
خیلیها ما را نهی کردند، فحش دادند و حتی به بیمهری متهم کردند، ولی آنها جای ما نبودند و حق قضاوت نداشتند. مادر آنجا تنها نیست و ما مدام به او سر میزنیم و خلأهای عاطفی او را پر میکنیم.
توقعی جز محبت از فرزندانم ندارم
زهرا حسینی / سالمند
او ساکن یکی از خانههای سالمندان در پایتخت است. او برای آمدن به سرای سالمندان منطق خودش را دارد.
او میگوید: من معلم بازنشسته هستم. یک دختر دارم. من و همسرم بچه زیاد دوست نداشتیم و با همین یکی زندگیمان شیرین بود. تا اینکه او را به سرانجام رساندیم. ازدواج و دانشگاه و بعد هم با همسرش راهی غربت فرنگ شد. این انتخابی بود که ما خودمان کرده بودیم. حتی به روزهای تنهایی هم فکر کرده بودیم.
فرقی نمیکرد ما چند تا بچه داشته باشیم. به هر حال آنها حق زندگی داشتند و ما اجازه نمیدادیم جوانیشان را پای ما بگذارند. خیلی از مادرها که در سرا هستند دلخورند از بیمهری فرزندان. ولی واقعیت این است که زور بچهها به زمانه نمیرسد. آنها خیلی هنر کنند از پس زندگی دشوار خودشان بربیایند. بیچاره جوانها! با زمان ما خیلی فرق دارند. آنها برای زندگی مشترک خودشان هم وقت ندارند.
گاهی دو شیفت کار میکنند و هفتهای یک بار همدیگر را آخر هفته میبینند. آنهم که آنقدر کار سرشان ریخته است وقت نمیکنند به توقعات ما برسند. بچههای ما بیمعرفت نیستند. زمانه آنها را شرمنده کرده است وگرنه مهر مادر و فرزندی هیچوقت قدیمی نمیشود.
من اینجا مادری را میشناسم که پسرش یک خانه ۴۰ متری دارد آنهم اجارهای. فکر کنید بخواهد همان جا از مادرش هم مراقبت کند. خانههای درندشت قدیم نیست که یک اتاق را به مادر یا پدر پیر اختصاص بدهند و نوبتی مراقبش باشند. چه توقعی است که از آنها داریم؟
من با مهر و محبت از طرف آنها موافقم و حتی وظیفه فرزندیشان میدانم. ولی توقع ندارم کار و زندگیشان را رها کنند و فکر من باشند. اینجا همه چیز خوب است. ما همه همسن و سال هستیم و تفریحات و دغدغههای مشترک داریم.
پس چرا باید زندگی سخت باشد؟ الان که خانوادهها تن به تکفرزندی یا نهایتاً دو فرزند میدهند باید منتظر تجربه سرا در سالخوردگی باشند. باید خودشان را از حالا آماده پذیرش واقعیت کنند.
حالا فضای مجازی کار والدین را آسان کرده و آنها کمتر دلتنگ میشوند. هم مهر خانواده را دارند هم خدمات پزشکی مناسب دریافت میکنند.
برای همسر از کار افتادهام چیزی کم نگذاشتم
مریم صادقی / همسر سالمند
من از یک خانواده سنتی هستم. احترام به همسر در فرهنگ ما جایگاه ویژهای دارد. همان حکایت خدای زن روی زمین که میگویند مردش است!
وقتی همسرم بعد از تصادف خانهنشین شد من ماندم و یک تکه گوشت که مقابلم بود.
چیزی نمیفهمید و عکسالعمل تمام محبتهایم با نگاه بود. خودم یک زن ۶۰ ساله بودم و مراقب یک مرد هفتاد و چند ساله! آدم وقتی مریض میشود و خانهنشین، انگار وزنش هم بیشتر میشود.
به زحمت او را جابهجا میکردم. در حال خودش نبود. حتی وقتی به او غذا میدادم، گاهی مرا میزد و بدنم را کبود میکرد. او برخوردش غیرارادی بود و من ناراحت نمیشدم، ولی بدن خودم هر روز تحلیل میرفت. باید مثل بچهها با سرنگ به او شیره غذا یا آبمیوه میدادم.
روزگار سختی بود. پسرهایم نوبتی سر میزدند و کمک حالم بودند. مخصوصاً برای پوشک کردن و حمامش که اصلاً در توان من نبود. پسرم کمردرد گرفت و من مشکل اعصاب پیدا کردم.
چند سال تمام تارک دنیا بودم و در هیچ مراسمی شرکت نمیکردم. تنها مسیری که میرفتم چند تا خیابان آنطرفتر بود که آنهم برای خرید ضروری میرفتم. هر بار بچهها خستگیام را میدیدند دلشان میسوخت. میگفتند بابا را به خانه سالمندان ببریم.
خدا را شکر وضعشان خوب بود. گفتند سرای خصوصی میبرند، ولی من دلم طاقت نیاورد. مدام میگفتم اگر اقوام همسرم بفهمند چه میگویند؟ حرف و قضاوتشان برایم خیلی مهم بود. همسرم را دوست داشتم و دلم میخواست حالا که محتاجم است برایش سنگ تمام بگذارم.
بالاخره همسرم بعد از چند سال رنج و عذاب پر کشید و تنهایم گذاشت. حالا خیالم راحت است که چیزی برایش کم نگذاشتم، ولی واقعیت این است که مقاومت در برابر سرای سالمندان بیهوده است.
آنجا بد نیست و امکانات خاص خودش را دارد و آدمهایی که کارشان برخورد با بیماران بدحال است. بعضی تصمیمها معنی بیتفاوتی و کممهری ندارند. ولی ما با ذهنیت کلیشهای خودمان شرایط سخت را انتخاب میکنیم.
حق کوچکترین بیحرمتی به والدین را نداریم
به نظر میرسد تعامل با سالخوردگان در دنیای پرشتاب امروز تغییر بسیاری کرده و هیچ چیز حتی روابط والدین با فرزندان مثل گذشته نیست. شاید عدهای فرزند این نسل را بیتفاوت و بیرحم بدانند، ولی زندگی شهری و ملزومات آن چنین تبعانی در پی خواهد داشت.
کمبود جمعیت و تنها بودن فرزندان و از طرفی مشکلات اقتصادی، خانوادهها را با مراقبت غیرحضوری از والدین ترغیب میکند.
ناگفته نماند عدهای با بیرحمی والدین خود را در سختترین روزهای زندگی تنها میگذارند و عدهای تصور میکنند همین که پول هزینههای آسایشگاه یا دستمزد پرستار را میدهند انگار کار مهم و خاصی کردهاند.
در حالی که طبق سفارشات اکید دین مهربانیها یعنی اسلام، فرزندان حق هیچ بیحرمتی به والدین و حق هیچ سخن گفتن درشتی حتی به اندازه گفتن اُف را ندارند.
ارسال نظر به عنوان مهمان