امروز:
شنبه - 25 اسفند - 1403
ساعت :

اهواز- حبيب نيوز: خرمشهر را خدا در سوم خرداد ۶۱ آزاد کرد؛ با حماسه آفرینی و ایثار مردم و رزمندگان جان برکف؛ اما، برای آبادانی اش نه حماسه ای آفریده شد و نه ایثار و از خودگذشتگی از سوی مسوولان دولت ها صورت گرفت و هنوز خونین شهر است با زخم هایی که دیگر کهنه شده و کسی هم به آن ها فکر نمی کند! اگرچه سازمان منطقه آزاد اروند تلاش هایی برای عمران و آبادانی خرمشهر و آبادان انجام داده اما بسیاری از مردم کوخ نشین خرمشهر و نیز آبادان در فقر و نداری به سر می برند؛ چرا که کاخ نشینان نه درد کوخ نشینان را می دانند و نه در این راه گام می گذارند! اما تا دل تان بخواهد در سر دادن شعار و وعده های بی عمل ید طولا دارند و در این راه حتا به کتاب گینس هم راه یافته اند!

آری! خرمشهر آزاد شد اما مسوولان از قید و بند پست ها و عنوان ها و میزها آزاد و رها نشدند و همچون رزمندگان برای پاسداری از میهن و مردم فداکاری و ایثار نکردند. در حقیقت تا خون ایثار و از خودگذشتگی در رگ مسوولان ما جاری نباشد؛ نه تنها خرمشهر که هیچ روستا و بخش و شهر و شهرستانی آباد نخواهد شد...   

گزارش سیده فاطمه هلالات از خبرگزاری مهر خوزستان را درباره سال روز فتح خرمشهر می خوانیم: "بغض، قوی‌ترین احساسی است که اگر از جنگ و فتح خرمشهر سراغ بگیری به سراغ خرمشهری‌هایی می‌آید که رهاورد جنگ برای شان جز آوارگی نبود. آن‌هایی که سختی‌ها را به این امید تحمل کردند تا بار دیگر به خانه‌های شان در دوست‌داشتنی‌ترین نقطه زمین یعنی خرمشهر برگردند. اتفاقی که با فتح خرمشهر به این رؤیای شیرین رنگ واقعیت زد.

 

*پارت اول؛ وقتی مدرسه‌ها باز نشد

عبدالمجید بدری از اهالی جزیره مینو می گوید: ۲۲ سال داشتم اما از درس عقب‌مانده بودم. ۳۱ شهریور کلاس‌بندی‌مان بود که درگیری‌ها شدید شد. همه می‌گفتند جنگ شده، جنگ. معلم‌ها رفتند و مدارس تعطیل شد.

آن‌ها اما به خانه برنگشتند رد دود را گرفتند و دوان‌دوان رفتند تا رسیدند به لب شط، همان‌جا که پایگاه هنگ مرزی است. همان‌جا عراق ناوچه ایرانی را هدف قرار داده بود. «ما که رسیدیم ناوچه در آتش می‌سوخت و داشت غرق می‌شد. خیلی از سرنشینان اش در شعله‌های آتش جان دادند یا مجروح شدند و مردم داشتند از آب می‌گرفتن شان تا به بیمارستان برسانند؛ که بعضی‌ها هرگز نرسیدند.»

او می افزاید: «ما که چشمان مان راکت ندیده بود خمپاره و توپ را نمی‌شناختیم حالا از روی رد خمپاره‌ها روی دیوارها و نخل‌های مان یاد گرفته بودیم که خمپاره‌ انواع دارد و قدرت تخریب شان فرق می‌کند. ما خمسه‌خمسه معروف را شناختیم. خمپاره که می‌زد شروع می‌کردیم به شمردن. یک، دو، سه تا برسد به ۱۱.»

او از ۱۴ روز و شبی می‌گوید که زیر آتش بمباران در حیاط خانه خرما جمع کردند و غذای شان با صرفه‌جویی شده بود نان و خرما. او سنگین‌تر شدن بمباران‌های عراق با هرروز مقاومت مردم را هم به یاد دارد. اقدامی برای این که مردم را مجبور به رفتن کنند اما اهالی همچون نخل‌های شان ایستاده شهید می‌دادند و تا آنجا که دیگر خانه‌شان جای ماندن نبود، ماندند.

خانواده بدری بعدازاینکه مجبور شدند، مینوشهر را ترک کنند، به روستای خروسی شادگان پناه بردند. جایی که به خاطر نبود امکانات و بهداشت کودکان شان بیمار شدند. آن‌ها از ترس از بین رفتن شان، بار دیگر کوله‌بار بستند و راهی سر بندر شدند و با هر سختی بود در گوشه‌ای از کمپ B به زندگی خود ادامه دادند.

زندگی در کمپ معروف سر بندر که جمعیت بیشتر از دو هزار نفر از جنگ‌زدگان را در خود جای‌داده بود برای عبدالمجید ۱۲ سال طول کشید. ۱۲ سالی که در طول آن با کمک‌های صلیب سرخ و شهرستان‌ها نیازشان را تأمین می‌کردند.

 

*سوز آوارگی

سهیلا هم اهل خرمشهر است. روزی که جنگ شد ۱۶ سال داشت. جمعیت شان زیاد و پدرش ملوان و آن روزها خارج از کشور بود. عمویش از ترس اسارت دختران که امانت برادرش بودند، همان روز اول آن‌ها را راهی اهواز کرد.

سهیلا موسوی نسب تعریف می‌کند: قرار بود برویم خانه اقوام در اهواز. روی پل اهواز بودیم که پل را زدند. همه پیاده و متفرق شدند. هر کس به یک‌طرف می‌دوید. من و دخترعمو و پسرعمویم بی‌هدف می‌دویدم تا اینکه ماشین سپاه آمد و جمعیت زیادی را سوار کرد. من هم که بزرگ‌تر از همه بودم دست بچه‌ها را گرفتم و به خیال اینکه بقیه خانواده هم سوار شده‌اند سوار شدیم. ما را در مسجدی پیاده کردند اما بقیه نبودند. ما گم‌شده بودیم.

شب را با ترس و بی‌خبری صبح کردند تا اینکه روز بعد راهی خانه شدند. سهیلا خیلی خوب به یاد دارد که چگونه زندگی این کودکان روی دور آوارگی افتاد. از اهواز به روستایی در رامهرمز که به بیمار شدن کودکان انجامید. ازآنجا به شیراز، بعد کرمان و درنهایت چون شنیده بودند در ابهر به‌مثل آن‌هایی که حالا مهر جنگ‌زدگی بر پیشانی‌شان خورده بود خانه می‌دهند این بار راهی ابهر در استان زنجان شدند.

 

*مهاجرانی از جنس شهدا

جعفر متروکی هم‌زمان آغاز جنگ ۱۶ ساله و ساکن فلکه احمدزاده یکی از محورهای درگیری خرمشهر در دوران دفاع مقدس بود. او می گوید: قرار بود مدرسه‌ها باز شود؛ اما دیگر باز نشد، ما بعد از چند روز به همراه ۵ - ۶ خانواده از اقوام به انبار یکی از بستگان در کوی عباره نزدیک اسکله پناه بردیم.

انباری که فکر می‌کردند امن است اما آن‌طور که تعریف می‌کند سوت خمپاره‌ها همراه همیشگی‌شان شده بود. همراه آن‌هایی که خیال رفتند نداشتند، تا اینکه ۱۳ مهر از راه رسید.

چند نفر از ما بیرون انبار بودیم. سه خمپاره آمد درست خورد کنار اسکله. خمپاره روی گل‌های ساحل لیز خورد و ترکش‌هایش پخش شد. یک ترکش به سر من خورد. یکی دیگر به‌پای خواهرم. یکی دیگر به پهلوی دخترعمو؛ اما حال پدر و پسرعمو و دخترعمه‌ام که زن و شوهر بودند از همه بدتر بود. همه‌جا خونی بود. من با همان سر زخمی از عباره تا بیمارستان که دانشگاه پیام نور فعلی است دویدم و تاجان شان را نجات دهم اما دیگر فایده‌ای نداشت آن‌ها در جا تمام کرده بودند.

او از خاک‌سپاری غریبانه سه شهید خانواده می‌گوید و از مهاجرتی اجباری که اول آن‌ها را راهی سر بندر و بعد نیروگاه اتمی اصفهان کرد. روزگاری که برای جعفر تلخ‌ترین روزها محسوب می‌شد.

او تعریف می‌کند: ما جنگ‌زده و آواره بودیم. خودم در بازار هر کاری می‌کردم. حتی جمع‌کردن اشغال منازل. بعضی وقت‌ها حرف مردم آزارمان می‌داد.

 

*پارت دوم: خبر فتح آمد

حالا دیگر خرمشهر محور مقاومت بود و از هر جا برای آزادی‌اش نیرو می‌آمد و خرمشهری‌ها اما همه چشم امیدشان به اخبار که بار دیگر به خانه برگردند.

این دلهره و انتظار را امثال عبدالمجید بدری که در سر بندر بودند بهتر از بقیه درک می‌کردند. عبدالمجید تعریف می‌کند. نیروهای ارتش و سپاه برای اینکه به خط مقدم در آبادان و خرمشهر اعزام شوند یا از جبهه برگردند به سر بندر و ماهشهر می‌آمدند و ما همیشه آخرین اخبار را از آن‌ها می‌گرفتیم و البته آن موقع یک جاده خاکی در محور ماهشهر آبادان هم درست کرده بودند که مقر عراقی‌ها را دور می‌زد و انتهایش به دریا رسید، گاهی با پای پیاده خودمان را از همان راه به نیروها می‌رسانیدم تا برویم به خانه‌های مان سرکشی کنیم.

او آزادی خرمشهر را خوب به یاد دارد و می‌گوید: خبر را یک‌دفعه ندادند. به‌تدریج خبر می آمد که مقاومت‌ها ادامه دارد. پیشروی می‌شود. اسیر گرفتند تا اینکه ظهر سوم خرداد از رادیو اعلام کردند: «خونین‌شهر، آزاد شد» این شیرین‌ترین خبری بود که در تمام عمرمان شنیده بودیم. ۳ ۴ شبانه‌روز در کمپ جشن بود. همه شیرینی و شربت پخش می‌کردند. مردها یزله می‌رفتند و اشعار عربی سر می‌دادند. صدای هلهله مردم یک‌لحظه قطع نمی‌شد.

سهیلا هم آن لحظه را به خاطر دارد. ما دخترها در حیاط خانه جمع شده بودیم که خبر آمد. همه باهم از ته دل مان جیغ کشتیم. همه خوش حال بودیم؛ به‌خصوص جنگ‌زده‌ها. همه منتظر این لحظه بودیم. آخر قرار بود به شهر و به خانه وزندگی‌مان برگردیم.

 

*شادی همگانی

عبدالله هلیات که آن روزها در شیراز بود هم از آن لحظه می‌گوید: من ۹ ساله بودم؛ خبر که آمد، بی‌اختیار به خیابان رفتیم. همه‌جا صدای بوق ماشین می‌آمد. خودم هم حواسم نبود اما با چند بچه‌محله سوار ماشین شدیم و ماشین بی‌مقصد در شهر بوق‌زنان دور می‌زد و ما سوت و کف و شادی تا نصف شب در شهر دور می‌خوردیم.

او ادعا می‌کند شادی آن روز را در هیچ مقطعی از تاریخ ندیده بود و می‌گوید: کوچک و بزرگ شادی می‌کرد. بچه‌ها بی‌آن که بدانند چه اتفاق بزرگی افتاده از شادی اشک می‌ریختند. زن و مرد هیچ‌کدام از ابراز شادمانی خجالت نمی‌کشید.

او ادامه می‌دهد: تاکسی‌ها کرایه نمی‌گرفتند و مردم برای چند لحظه همه دردهای مهاجرت و جنگ‌زدگی را فراموش کرده بودند. زنده‌ترین تصویری که در ذهنم هست تصویر مرد هندوانه‌فروش خوزستانی است که با شنیدن خبر آزادسازی خرمشهر از شدت شادی، بار کامیونش را در هوا پرتاب می‌کرد و فریاد می‌زد به شکرانه آزادسازی خرمشهر بخورید. زمین پرشده بود از هندوانه‌های شکسته.

 

*درد جای خالی

اما بودند آن‌هایی که در روز آزادسازی برای همه آن‌هایی که آنجا نبودند اشک می‌ریختند. از جمله این افراد "جعفر متروکی" بود. او که پدر و دیگر شهیدانش را در خرمشهر جا گذاشته بود و خود با درد جای ترکش روزگار می‌گذراند، با چشمانی خیس تعریف می‌کند: خبر آزادسازی خرمشهر را که شنیدم بازار بودم؛ با عجله خودم را به خانه رساندم تا خبر را به آن‌ها برسانم اما آن‌ها زودتر از من خبر را شنیده بودند و اردوگاه اتمی اصفهان غرق در شادی بود.

همه خوش حال بودند و شعر می‌خواندند. شیرینی پخش می‌کردند و آماده برگشتن بودند همه می‌خواستیم جنگ‌زدگی تمام شود؛ در آن میان اما من و مادرم اشک می‌ریختیم. تنها چیزی که میان آن‌همه شادی ناراحت مان کرده بود جای خالی پدری بود که باید می‌بود و این روزها را می‌دید؛ اما نبود و نبودش و درد یتیم‌داری مادرم را در ۳۵ سالگی با سرطان از پا درآورد.

"کوثر کمالی" هم دیگر بانوی خرمشهری بود که دوران جنگ‌زدگی در بندرعباس می‌گذارند. او هم شادی و هلهله زنان خرمشهری و آبادانی را بعد شنیدن خبر به یاد دارد. او شادی مادر مرحومش را هم از یاد نبرده که با شنیدن خبر آزادی خرمشهر کلیدی را که همیشه از خرمشهر تا آن زمان در جیبش بود را از جیب بیرون آورد به این امید که دوباره در قفل در خانه بچرخاند، غافل از اینکه خانه آن‌ها با خاک یکسان شده است. خبری که بعد از آزاد شدن خرمشهر باعث شد کلید، بعد از سال ها از دستان پیرزن بر زمین بیفتد.

حکایت تلخ و شیرین مردم جنگ‌زده خرمشهر حکایتی طولانی است. داستانی که با همه تفاوتش یک نقطه اشتراک دارد و آن این بود که آن‌همه شادی مردم برای بازگشت به شهری بود که وصف خرمی‌اش، شهره خاورمیانه بود. شهری که این روزها حتی پس از گذشت ۳۷ سال به حالت قبل بازنگشته. شادی که شاید با دیدن ویرانه‌ها و اوج محرومیت تنها به همان روزها خلاصه شد و حسرتی سی و چند ساله ماند تا کی رد پای جنگ و محرومیت از در و دیوار این شهر مقاوم برای همیشه رخت بربندد."

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید