نظرات
- اولین نظر را شما بدهید
سه شعر از: رضا نظری ایلخانی
1
دیگر از چیزی نمیترسم
نه عشق
نه تنهایی
نه مرگ ...
میتوانم مثل یک نئاندرتال
بدوم به قلب صحرا
دم شیرها را به هم گره بزنم
میتوانم لخت مادرزاد
بپرم وسط اقیانوس
بخندم به ریش کوسهها
حتّی میتوانم بروم توی کوچه
و از سالها بعد
به چشمهایم نگاه کنم
که پشت همین پنجره میپوسند
بپوسند
میتوانی به زیبایی کوچکات بگویی
عشق بزرگم را برای همیشه فراموش کند
و به بادها
که از هر طرف میخواهند بوزند ...
من سرخوشانه شاخه را رها کردهام و
باغ را
فراموش ...
***
2
تو را میبخشم
که تبعیدم کردی
از سرزمین زیباییات
مرا ببخش
که دارم در باران لحظهها
کوچه پسکوچههای آغوشت را
فراموش میکنم
چه میشود کرد
حتّی ونیز هم
دارد زیر آب میرود
***
3
مثل آخرین برگ
چسبیدم به شاخهی پاییز
و با هیچ بادی نرفتم
تا تو را
زنده نگه دارم
حالت که خوب شد
پا شدی پنجره را بستی
پرده را کشیدی و
فراموشم کردی ...
و بارانها
مرا
از دیوار قصّهات
شستند.
پ ن:
آخرین برگ: عنوان داستانی از اُ.هنری نویسندهی آمریکایی.
رضا نظری ایلخانی
ارسال نظر به عنوان مهمان