امروز:
پنجشنبه - 23 اسفند - 1403
ساعت :

 پا به ماه غزلی قهوه ی فالم شده است
 شعر سرخی ست که در گیرخیالم شده است
 این جنونی که نفس های مرا می شمرد
 باعث جزر و مد ساحل حالم شده است
 پنجه پایی که به کوتاهی زلفی نرسید
 حسرتش قصه ی رودابه و زالم شده است
 چه محالی ست در این معرفت عشق که دل
 مضهر باوری از غیر محالم شده است
 خواب چشمم که به خورشید تماشا نرسید
 شاهد مغرب در حال زوالم شده است
 آسمانی که تهی از نفس ماه شب است
 مشق تاریکی رویای هلالم شده است
 این شرابی که به پنهانی حاشای من است
 اشک تاک است ولی گرچه حلالم شده است
 حرفم این است که در کاسه ی ادراک عطش
 شوکرانی ست که در آب زلالم شده است
 راز قفلی ست به دروازه ی لب های سکوت
 آن چه بی پاسخی متن سوالم شده است
 رنج هر لحظه ای از مردن تدریجی من
 عادت باوری از هفته و سالم شده است

 *هرمز فرهادی بابادی

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید