امروز:
جمعه - 14 ارديبهشت - 1403
ساعت :

پریشان حال می گریم 

برای سرنوشت تلخ این اندیشه بیمار. 

و دستی که نشاند، شاخه بی برگ سروی را 

در این فصل خزان، بیزار

بر آه ناله های باد 

اگر اشک شبانه گونه پردرد یاری را 

طلب می کرد.

  

واه! زندگی را

با عمر هدر رفته فرا می خواند 

شاید! بینوا دربند قابی 

ساز خویش را در میان شب 

آشکارا سرزنش می کرد 

و داغ دیدن آن چهره افتاده بردیوار 

از درد تهی می شد.

 

به آهنگی غرور خسته این عاشق بشکسته دوران

ندارد جوششی در پهنه این خاک .

نمی تازد به چنگ هر سیاهی، در عزای شب.

غمی جانکاه بیفزاید به راز بی سرانجامش

هراسان می شود، در دامن آن تپه بدخیم

و می نالد بسان آهویی تنها 

در آن میدان دشمن خیز، بدفرجام.

 

گهی ناله کند 

گه می شود دیوانه یارش

گهی فریاد را باد لهره می کوبدش 

فرق خریدارش

جفا را می کند او لمس 

در بندهای پیچ وتاب خورده.

و می جوید ورق های پر از واژه 

که انگار بی پناه درموج افتاده.

 

نشان آن رفیقی که زمانی، همراه و همگامش 

سرود عاشقی می خواند

و تصویر نوشته های دوران را 

برایش صبح و شام می راند.

 

بیا! ای جانگداز شهر آشوبم

دوباره ساز شیدایی را بیدارکنیم در ایل.

و رقص دختران، با چرخش دستمال ها 

خواهان باران بهار باشند.

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید