نظرات
- اولین نظر را شما بدهید
خسته ام از خودم و دیدن هر بار خودم
می زنم سنگ بر آیینه ی تکرار خودم
پا به پای نقسم نبض مرا می شمرد
چرخش عقربه ی ثانیه بشمار خودم
فرصتی نیست که هنگام خداحافظی ی ست
قدر یک پلک زدن مانده به دیدار خودم
پلک بر هم زدنم را به چه نسبت بدهم؟
چشم وقتی بشود پردهی انکار خودم
یک زلیخا سر بازار دلم نیست که تا:
- بشود مشتری ی یوسف بازار خودم
هیچ کس در دل شب حال مرا درک نکرد
جز در و پنجره و دیده ی بیدار خودم
تا سحر فاصله ای نیست فلق سرزده است
یک قدم مانده به رقصیدن بر دار خودم
همهی جرم من این ست که می خواسته ام
بنشینم به دل سایه ی دیوار خودم
هرچه من می کشم از دست همین سادگی ی ست
از همین سادگی ی و شستخبردار خودم
ارسال نظر به عنوان مهمان