امروز:
چهارشنبه - 12 ارديبهشت - 1403
ساعت :

 غزلی از: هرمز فرهادی بابادی برای سلیمان هرمزی

اشاره: نخستین بار که با "سلیمان هرمزی" آشنا شدم بر می گردد به نیمه های دهه شصت.

زنده یاد "آرش باران پور" در فلکه ۲۴ متری اهواز کتاب پهن کرده بود و داشت از مجله جوانان شعری را با آب و تاب  می خواند:

- چشمی به چلستون و

چشمی به بیستون

آیینه باش شیرین

که آبروی عشق را

جریحه دار کرده ای...

جوانی که در کنار من ایستاده بود گفت: آرش! این شعر از کیست؟

آرش گفت: همین شاعری که در کنارت ایستاده؛ هرمز فرهادی بابادی...

نام "سلیمان هرمزی" را قبلا شنیده بودم. هم از او غزل خوانده بودم و هم شعر سپید و شنیده بودم که داستان نویس متبحر و نقاد خوبی هم هست.

از اینجا دوستی تداوم یافت و تا هنوز ادامه دارد...

هر چند که در بیشتر محافل ادبی ما را به جای هم اشتباه گرفته اند اما من بر خویش می بالم که با "سلیمان هرمزی" تکامل یافته ام و اجازه می خواهم غزلی را به ایشان تقدیم کنم:    

کهنه شراب در بغل این سبویم و

هیزم بیار آتش هر (های و هویم) و

یخ بسته ام ز سایه ی دیوار دیگران

بر ارتفاع شانه ی خود سایه جویم و

تا رکعتی نماز بخوانم به سوی خویش

در جست و جوی قبله و آب وضویم و

این راه پیش پای به مقصد نمی رسد

من خون بهای حسرتی از آرزویم و

افتاده تشت معصیت از پشت بام دل

در جست و جوی ذره ای از آبرویم و

وقتی کسی به غیر خودم‌ راز دار نیست

با قاب عکس آینه در گفت و گویم و

از بس که ساز عشق به رقصم کشانده است

با مانده  آبروی رخم را بشویم و

داغی به پشت دست خودم می گذارم و

هرگز برای عشق غزل هم نگویم و ...

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید