نظرات
- اولین نظر را شما بدهید
"تنفس صبح"
به سان صدا در سکوت تو اَم
نور در تاریکی
آب در کویر
علف در دهان گاو
پنجره در سلول های انفرادی
مرخصی های کوتاه
در حبس های طویل
شرم بر پیشانی خصم
نان برای گرسنه
عشق برای تو.
بیدار بی دار
از کابوس های شبانه
روزهای پُرکینه
حنجره های پُردروغ.
رستاخیز واژه ها بود
جوشیدن چشمه ی جنون در شهر
می بُرید
رگ های حنجره را
دشنه های رنج
می درید
تردید طلوع را
پلک صبح را
واهمه ی ماه
و ادراک درد بی انتها را.
***
"آن گونه که باران را"
بپذیر
تک های از من را
گورکن را بگو
تنها برای انگشتی کوچک
گودالی حفر کن
شاید در آواربرداری باستان شناسان
بتوان تکه هایی
یا حتی تار مویی جُست
خاک پذیرا
اگر بویی از گلی
تکه ابری ایستاده بر گوری
صدای گنجشکی بر شاخه ای
عوعوی سگی بر گودالی
ضجه ای پنهان در تاریکی
فانوسی نیمه جان بر داری
انگشتری مچاله در دستی
لنگه کفشی
دندانی شکسته
آوردند
پذیرا باش
آن گونه که باران را
دانه را
باد
گندمزار
ابر
زندگان
سرودها
و آن درفش مدفون
در سینه ی خویش را.
خاک پذیرا
در صدای سنج و دمام
در ضیافت امشب
سخی باش
مردگان را چاشت مهیا کن.
تنها و تنها
مضیف شبانه روزی
خاک تنها
خاک پذیرا.
ارسال نظر به عنوان مهمان