نظرات
- اولین نظر را شما بدهید
سنگین به سوی قاصدک می خواندش، انگار.
به جان عشق شود مستانه از بوی نفس هایش
ندایی سرزند بهر بزرگی های آن آواز شیرینش.
و دل باور کند زان مهر زیبای دیرینش.
اگر باد خزان! اشکی برخسارش نیفشاند.
و قاب آینه اش در تیرراس سنگ هراسان،
نشکند این بار.
کسی درکوی یاران صدا زد نام این افتاده دوران.
و فریادش که عالمگیر شب ها شد.
به من گوید؛ بیا! در راه جانان گام برداریم
و دستان مقدس را به شاخ آن درخت سبز و پربارش،
بیاویزیم درپهنای دشتستان خونبارش.
حکایت را که می دانی
بروی شهرما ابرهای سنگین ازنم باران،
غرور گونه ها را می برند باشوق.
و اشک دیده ها را برسریر صبح، می دهند بر باد.
اگرجامی بناز خویش لبی را،
دردل گلخنده هایش ترکند، باری!
و شور رفتن از آن خانه جانان،
به ناف موجوار نغمه پنهان. عطش را می کند خاموش.
گریبان را در این آزرمگاه خویش،چاکش می دهد این بار.
و بار فتنه را تقدیم توفان می کند بامیل.
که تا آن سوی خواب ناز به یغما می برد،رنج غرورش را.
گهی آرام می خواند و گاه فریاد عریانش،
رود تا دورهای دور.
غم اسفندیار هم ساز علت هاست،
که تیر گز نشسته بر دوچشم روزگار درد،باخنده سیمرغ.
کتایون می برد گیسو و می خواند صدای مرگ عالم را،
دراین فصل پر از آشوب.
سحر خواب تو را بیدار خواهد کرد.
و راه بوستان را،
در واپسین لحظه نشانت می دهد، باعشق.
*محمدنوروزی بابادی-اهواز
ارسال نظر به عنوان مهمان