اگر باد خزان!/ شعری از: محمد نوروزی بابادی

سنگین به سوی قاصدک می خواندش، انگار.

به جان عشق شود مستانه از بوی نفس هایش

ندایی سرزند بهر بزرگی های آن آواز شیرینش.

و دل باور کند زان مهر زیبای دیرینش.

اگر باد خزان! اشکی برخسارش نیفشاند.

و قاب آینه اش در تیرراس سنگ هراسان،

نشکند این بار.

کسی درکوی یاران صدا زد نام این افتاده دوران.

و فریادش که عالمگیر شب ها شد.

به من گوید؛ بیا! در راه جانان گام برداریم

و دستان مقدس را به شاخ آن درخت سبز و پربارش،

بیاویزیم درپهنای دشتستان خونبارش.

حکایت را که می دانی

بروی شهرما ابرهای سنگین ازنم باران،

غرور گونه ها را می برند باشوق.

و اشک دیده ها را برسریر صبح، می دهند بر باد.

اگرجامی بناز خویش لبی را،

دردل گلخنده هایش ترکند، باری!

و شور رفتن از آن خانه جانان،

به ناف موجوار نغمه پنهان. عطش را می کند خاموش.

گریبان را در این آزرمگاه خویش،چاکش می دهد این بار.

و بار فتنه را تقدیم توفان می کند بامیل.

که تا آن سوی خواب ناز به یغما می برد،رنج غرورش را.

گهی آرام می خواند و گاه فریاد عریانش،

رود تا دورهای دور.

غم اسفندیار هم ساز علت هاست،

که تیر گز نشسته بر دوچشم روزگار درد،باخنده سیمرغ.

کتایون می برد گیسو و می خواند صدای مرگ عالم را،

دراین فصل پر از آشوب.

سحر خواب تو را بیدار خواهد کرد.

و راه بوستان را،

در واپسین لحظه نشانت می دهد، باعشق.

*محمدنوروزی بابادی-اهواز

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید