نه از بادگیر و نه از بادبان ها
و نه از صخره های سترگ
نه از هیچ بیشه ای جنگلی رودی
درست از درب کافه بیرون آمد
کلاه اش را تا پیشانی اش
آرام پایین می آورد
یقه ی پالتو اش را باز می کند
میان دو گوش هاش
سیگاری می گیراند
و دود و مه از دهان و منخرین اش رها می شود
و از من شناسنامه ام را طلب می کند
و با دندان نیش صفحه ی آخر را
پاره می کند
و در هوا تف می کند؛
همراه با دود و مه ای خفیف
و تکه کاغذی از پاکت سیمانی پاره می کند
و همین شعر را که من در حال نوشتن آن ام
می نویسد و بر کف دست ام می گذارد
و تنها یک جمله ی کوتاه می گوید و
می رود
من عالی مقام مرگ ام
شاعر!
و مرا رها می سازد
در حالی که دراز کشیده ام
بر برانکاردی روان
پرستاری به پرستار دیگر می گوید:
این فردا صبح ساندویچ می شود.
در حالی که تکه شعری در مشت ام
از دیدگان مرگ پنهان داشتم
و آن تکه شعر از این قرار است؛
شعر را می بازی
به قمار آه هات به رویاهات
اگر که ننهادی پلک هات
به محراب
در خواب
به بال فریشته ای ….
و من زنده مانده ام!
ارسال نظر به عنوان مهمان