از بابونه بهار تا تیهوی جنوب/ شعری از: موسا زنگنه

  دستم چکینه خرما بود و تنباکو

  دیشب که به خوابت آمدم

 بلند بودی و قرقاولی روی شانه ات

 شباهت دوری داشتی به درختان بلوط

            به آنچه دلم می خواست

لبالب پر بودی 

و غرور از حاشیه ی کناریت جاری شده بود

دستی از دست های خودم

چکینه ی خرما و تنباکو

به سویت دراز شده بود

علفی که انگار به دهان بزی شیرین نمی آمد

 

قلم به دست واژه نهاده بودم

و نمی نوشت

واژه در دهان قلم گذاشته بودم

و حرفی نمی زد

تنها پیراهنی سبز به من خیره گشته بود

پیراهنی به رنگ آنچه دلم  می خواست

 

درخت ها کنار جدولی ردیف نشسته بودند

درخت ها

درختان بلوط

درختان دختران ساز به دست باد و تگرگ اند

 

پیشترها وقتی به گندم ها دقیق می نگریستم

به یاد تو می افتادم

مویت

و متانتت

باد را به جانب گندمزار هی می کردم

و دستی از دست های خودم

- شاید راست-

برمی داشتم و کنار خوشه ها می گذاشتم

تا گاهی بنویسد

" گندم ها آه توده های گندم سرخ"

اما دیشب که به خوابت آمدم

تو در لباس بیست سالگی ات بودی

خودت بودی

با پیراهنی به شکل آنچه دلم می خواست

 

همیشه ما می رویم

اما انتظارهای مان روی نیمکت ها منتظر می مانند

تا خاطره شوند

 

من عادت کرده بودم

که هرگاه پشت چشمی نازک کنی

و گرهی بین ابروانت بیاندازی

می رسی به من

به لابه های طولانی

و سهم سنگین سکوت و التهاب

 

من کارگر انتظار بودم و شعر

و پرونده می بردم

از بابونه بهار

تا تیهوی جنوب

تربیت شده بودی برای طبع سختی پسندم

 

اما دیشب که به خوابت آمدم

احساس می کردم که غنچه ای به گلایل نشسته است

شباهتی روی لبانت دویده بود

که فکر می کردم به خنده نزدیک است

جای همه چیز عوض شده بود

هر چه تلاش می کردم نمی دانستم قلبم را کجا باید بگذارم

بیشتر به دیگران شبیه بودم تا به خودم

 

تو سبز شده بودی

و از سرخ گندم می آمدی

و عشق به اندازه ی دست هایم فقیر نبود

و عشق از آن قدر که تنها خودم بدانم، بزرگ تر بود

و من تسلیم شدم

و عاشق از گوشه ی چشمانت غلتان افتادم

و تو بیدار شدی

 

* موسا زنگنه

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید