صبح پرچین دلم سمفونیِِ گنجشگ هاست/ غزلی از: هرمز فرهادی بابادی

 آتشم از عمق خاکستر زبانه می کشم

 زیر خاکستر نفس با این بهانه می کشم

 دشنه بر دل پر در آتش چشم سوی آسمان

 حسرت سیمرغ را در این میانه می کشم

 چیستم؟ تکرار آن موجی که زیر نور ماه

 می خورم بر صخره سوی خود کمانه می کشم

 شاعرم از چشم خاتون غزل افتاده ام

 از ورای سینه آه شاعرانه می کشم

 من همان دیوانه نقاشم که با رنگ خیال

  دیدنی ها را به شکل استوانه می کشم

 بر بلندای نجیب گرده های بی حفاظ

 بوسه ی گل را به جای تازیانه می کشم

 صبح پرچین دلم سمفونی گنجشگ ها ست

 از برای هر پرنده آب و دانه می کشم

 تا برای تکیه دادن شانه ای پیدا کنم

 تیغه ی دیوارها را مثل شانه می کشم

 دور را تا بنگرم نزدیک تر از سایه ام

 چشم شاهین بر کران بیکرانه می کشم

 بعد از این تسلیم محض اتفاقی نیستم

 از برای مرگ هم خط و نشانه می کشم

* هرمز فرهادی بابادی

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید