نظرات
- اولین نظر را شما بدهید
موجی که آمد
برشانه های خسته نشست.
و فریادی که
شفق را
صدا می زند.
ای باور خونین!
آه!
به قیمت جانت
رها بشد.
و آشفتگی
درتیررس غرور شب
شکست.
این نهالستان
همواره
سیمرغ قاف را
به جان خرید.
و افتادگی ات
منزلت روزگار بود.
آن سال ها
بدون ادعا
موج شکن ناب را
با یاران
غرق باران کردی
و ساغر سحر
که رقص اش
در آفتاب بود.
من برایت
وصیت کردم.
اما تو زودتر از من
به زیارت گور رسیدی .
اکنون اشک های من
شعر ناب تو را
خیس می کند.
باری
مرثیه هایت
گندمزار تشنه را
سیراب می کند.
حال که سفر کردی
سلام مرا
به مرید و هوشنگ
برسان !
* محمد نوروزی بابادی
ارسال نظر به عنوان مهمان