شعری از: فرهنگ دشتی/ پیشکش به محضر مبارک امام زمان (عج)

باز بوی بهار می آید

عطر گیسوی یار می آید

سایه ای در غبار می آید

بوی آن تک سوار می آید

 

می وزد روح آب از یثرب

مرد توفان رکاب از مغرب

می وزد پر شتاب از یثرب

می دمد آفتاب از مغرب

 

فتنه هر چند خصم تحریک است

جاده هرچند موی باریک است

آسمان گرچه فتنه تاریک است

صیحه آمد که صبح نزدیک است

 

گرچه جان بر بلا سپر کردیم

خم به ابروی خود نیاوردیم

تشنه ی تیغ آن ابر مردیم

ما که از عشق برنمی گردیم

 

سر نباید که باز بستانیم

چون غبارش مگر برافشانیم

عشق را راه و رسم اگر دانیم

( سر ببازیم و رخ نگردانیم )

 

بی تو آن داغ دیده ام که مپرس

نفس آتش تپیده ام که مپرس

( دردعشقی کشیده ام که مپرس

زهر هجری چشیده ام که مپرس )

 

باز بوی بهار می آید

عطر گیسوی یار می آید

سایه ای در غبار می آید

بوی آن تک سوار می آید

 

برق شب سوز بین سلاحش را

حکم خون ستم مباحش را

آتش نعل ذوالجناحش را

بانگ (حی علی الفلاحش ) را :

 

ای همه در هوس به خود مشغول

( کلکم راع و کلکم مسوول )

عشق مانده است از شما مسلول

( این من یطلب دم المقتول ) ؟

 

می رسد تا ستم تقیه کند

و علی نقل شقشقیه کند

ذوالعطی دست بر عطیه کند

مصطفی عزم بر سریه کند

 

می رسد خواب جیفه را گیرد

دست اهل صحیفه را گیرد

تا مهار خلیفه را گیرد

انتقام سقیفه را گیرد

 

می رسد میر کاروان باشد

بر سر عشق سایبان باشد

در ره دوست ساربان باشد

زینب از خصم در امان باشد

 

تا که پای گریز را بندد

به کمر تیغ تیز را بندد

زخم خونابه ریز را بندد

بازوی آن عزیز را بندد

 

از دل شب عبور خواهد کرد

خاک را ناصبور خواهد کرد

شهر را غرق نور خواهد کرد

عشق روزی ظهور خواهد کرد

 

آتش آلود عشق می آید

دوست فرمود : عشق می آید

آه چون رود عشق می آید

دیر یا زود عشق می آید

 

باز بوی بهار می آید

عطر گیسوی یار می آید...

* فرهنگ دشتی

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید