نظرات
- اولین نظر را شما بدهید
حمیدحسام در کتاب «در جستجوی مهتاب» روایت و تفسیر جذابی از نگاه قیصرامینپور به موضوع تدریس ادبیات انقلاب و دفاع مقدس در دانشگاهها ارائه کرده است.
نشر شهید کاظمی به تازگی کتابی را با عنوان «در جستجوی مهتاب» منتشر کرده است که شامل گفت و گوی بلند حسین قرایی با حمید حسام است. نام حمید حسام در سالهای اخیر بیش از هر چیز با کتابهای «آب هرگز نمیمیرد» و «وقتی مهتاب گم شد» گره خورده است؛ دو کتابی که برای وی جایزه ادبی جلال آل احمد و تقریض رهبر انقلاب اسلامی را نیز به ارمغان آورده است. با این همه حسام سالها پیش از تالیف این دو کتاب به عنوان مدیر بخش ادبیات بنیاد حفظ و نشر آثار دفاع مقدس و نیز نویسنده و تحصیلکرده در رشته ادبیات و یکی از بانیان ایجاد رشته کارشناسی ارشد ادبیات پایداری در دانشگاهها برای فعالان این عرصه شناخته شده بود.
حسام در کتاب «در جستجوی مهتاب» و در بخشی از خاطراتش به روایتهای نابی از قیصر امینپور شاعر نامدار معاصر پرداخته است و به نوعی بخشی از مسلک و مرام او را بازگو میکند که بازخوانی آن همزمان با انتشار این کتاب خالی از لطف نیست.
حسام در بخشی از این کتاب درباره قیصرامینپور و نحوه آشناییاش با او در دانشگاه تهران چنین مینویسد:
فکر میکنم سال ۶۳ بود. بعد از رفتن به جنگ و باز شدن دانشگاهها، رفته بودیم سر کلاس نشسته بودیم. من قیصر امینپور را آنجا دیدم. آقای امینپور از دامپزشکی و جامعهشناسی و چند تغییر رشته به آنجا آمده بود. آدم موبلند و تیپی شبیه خواننده پاپ، ناصر عبدالهی داشت. کیف چرمی ضخیمی زیر بغل خود میگرفت، اورکتی خاکی هم داشت. بچه جنوب و خیلی خون گرم بود. ما بچههای سردی هستیم که خیلی دیر دوست پیدا میکنیم، روابط عمومی ما ضعیف است... . دستم تیر خورده بود و با آتل بسته بود. مشخص بود که از جبهه برگشتم. درس که میگفتند، نمیتوانستم بنویسم. چون راست دست بودم. سر کلاس درس ادبیات معاصر آقای حمید زرینکوب بود. او (قیصر) تازه کتاب «در کوچه آفتاب» را نوشته بود. سر کلاس گاهی بحث و مجادله میکرد، نه اینکه بیاحترامی کند ولی گاهی با آقای زرینکوب بحث ادبی میکرد. با همه کسانی که در کلاس ما بودند متفاوت بود... در پایان یکی از جلسات کلاس به من گفت: دست شما چی شده؟ جبهه بودین؟ گفتم بله. خود را معرفی کردم که پاسدار هستم و جبهه بودم و... او هم خود را معرفی کرد و گفت: من هم بچه جنوب هستم. این زمینه آشنایی ما شد. جلسه بعد که رفتیم، دید نمیتوانم بنویسم، خطش خوب بود. برایم یادداشت مینوشت. خیلی دوستش داشتم، میدیدم او تنها دانشجویی است که سرش روی کاغذ نیست. همه هر چیزی که استاد میگفت، مینوشتند او فقط نگاه میکرد... . گفت: دوست داری برای تو بنویسم؟ گفتم: من هم مثل این جماعتم. باید بنویسم و برم مرور کنم تا ببینم چی گفته. گفت برایت مینویسم. مانند کاتبی که کنار یک نفر مینشیند، شروع به نوشتن کرد ...
حسام اما خاطرات خود را با امینپور در این کتاب به این همکلاسی محدود نمیکند و در چند صفحه بعد روایتی جذاب از دیدارش با امینپور سالها پس از این اتفاقات روایت میکند:
۲۰ سال بعد با آقایان قزوه و اسرافیلی پیش ایشان رفتیم، در خانه شاعران. خیلی دوست داشتم ایشان را ببینم. حالا جنس کارم جوری شده بود که اقتضایش ارتباط با شاعران بود. تصمیم گرفتیم برای کنگره سراسری شعر دفاع مقدس جایزهای به نام قیصرامینپور ترتیب دهیم. قرار شد جایزهای هم به نام «سیدحسن حسینی» به شاعرانی که شعر عاشورایی دفاع مقدس گفته بودند، داده بشود، اما جایزه جوان تازه وارد به این فضا به نام قیصر باشد. ما پیش ایشان رفتیم... . ایشان دیگر شاعری بزرگ و ملی شده بود. وقتی به قیصر نگاه کردم یکباره فروریختم. ضعفی بر تن داشت به خاطر تصادفی که کرده بود و آن وضعیت دیالیز شدنش، یکباره دلم سوخت. آن چهره نحیف که کاملا مریضی در سیمایش مشخص بود. چند لحظه به آن نگاه کردم. خیلی عادی سلام و علیک کرد... . قزوه گفت: آقای امینپور ایشان را میشناسی؟ نگاه کرد و گفت: نه! همینطور به او نگاه کردم. گفت: باز دقت کن! گفت: چیزی در خاطرم نیست. کجا خدمت ایشان بودیم؟ گفتم: سالهای جنگ، سالهای دانشجویی در دانشگاه تهران، رشته ادبیات، طبقه پنجم، فلان استاد فلان درس. گفت بله شما؟ گفتم حسام هستم. حمید حسام. فکری کرد و بعد سرش را بالا برد و گفت: آهان. بلند شد و مرا در آغوش گرفت و یاد آن موقع افتاد...خیلی مجلس خودمانی شد.
حسام در ادامه خاطرات خود نوع برخورد قیصر امینپور با جایزهای که به نام او نامگذاری شده بود را روایت میکند که در نوع خود جالب توجه است:
آقای قزوه خیلی راحت حرف میزد. گفت: میخواهیم جایزهای به نام شما قرار بدیم. (قیصر) با آن تواضعی که همیشه داشت گفت: نه این کار را نکنین. بعد دیدم چیزی در روزنامه نوشته شده بود که ما را به حال خویش رها کنید و بگذرید. آقای قزوه با روشی که دارد ضمن اینکه برای دیگران حرمت قائل است، کار خود را انجام میدهد. ولی اگر من بودم، چون ایشان راضی نبود، شاید این کار را نمیکردم... . بعدها بحث نامگذاری خیابانها را مطرح کردیم، این هم باز از آن مقولههایی بود که آقای قزوه گفت و رسانهای شد، تا آنجایی که میدانم، انجام نشد.
در بخشی دیگر از خاطرات حمید حسام درباره زندهیاد قیصر امینپور و مطرح شدن این بحث که امینپور در سالهای پایانی زندگی خود موضعی متفاوت با سالهای ابتدایی انقلاب اسلامی داشت و همین برخی را دچار سوء تفاهمهایی درباره او کرده بود، حسام چنین روایت میکند:
گاهی آدمها را با بیان صریح و مستقیم آنها میشود شناخت مثل موضوع گیری سیاسی. در صحبتهای دو ساعتهای که با ایشان داشتیم از این جنس حرفها نزدیم ... او وقتی این ماجرا را دید و شنید (ایجاد کنگره شعر دفاع مقدس در بنیاد حفظ آثار) اصلا نگفت بنیاد این کار را نکند. من از خیلی از شاعرانی که در موضعی پایینتر از او بودند این را شنیده بودیم. اما ایشان این موضع را نداشت، به هیچ وجه این موضوعات را با مباحث سیاسی مخلوط نکرد. لااقل من آنجا ندیدم اما ملاحظاتی داشت که بر اساس تجربه شخصی ایشان بود... خاطرم هست در جلسه دیگری خدمت ایشان رفتیم و گفتیم که میخواهیم رشته ادبیات دفاع مقدس را در مقطع کارشناسی ارشد در دانشگاههای دولتی راهاندازی کنیم. سرفصلهای آن را تعریف کردیم، منابع آن را تا حدی شناسایی کردیم و گفتیم میخواهیم از مشاوره شما استفاده کنیم. ایشان فرمایشی کرد و گفت: ببینید گاهی موضوعی از سمت ظرفیتهای علمی خودش جایی پذیرفته میشود؛ گاهی با سفارش نهاد یا تشکیلات یا سازمانی. این شکل دوم... با تجربهای که من دارم، در واقع از ناحیه عالمان آن موضوع، خیلیوقتها آن را نمیپذیرند. بگذارید خود دانشگاه به این موضوع برسد.
در ادامه حسام به نقل قولی از دکتر سنگری در آن جلسه اشاره میکند که میگوید آن جمع به عنوان جوانان محصول انقلاب و درسخوانده ادبیات میخواهند بگویند ادبیات انقلاب دوره جدید را خلق کرده و میشود مقطعی را در ادامه ادوار ادبی به آن اختصاص داد. حسام در ادامه روایت میکند که دکتر محمدرضا سنگری از مرحوم قیصر امینپور تقاضا میکند تا او این خواسته را بیان کند و با این پاسخ روبرو میشود: من به این حرف اعتقاد دارم اما نمیتوانم این حرف را بزنم.
در ادامه نیز حسام از زبان امینپور اینگونه روایت میکند: من کارشناسی ارشد میخوندم؛ آقای شفیعی کدکنی گفت: فلانی بیا تدریس کن. گفتم نه، من باید خودم را با همه وجود اثبات کنم.
حسام در ادامه درباره این کلام امینپور اینگونه توضیح میدهد: امینپور ایستاد. مدرک دکتریاش را گرفت و تدریس را از دانشگاه الزهرا شروع کرد و بعد به دانشگاه تهران آمد و در ادامه به نقل از امینپور میگوید: دیگر کسی نیامد گارد بگیره. اما اگر اون موقع حرف دکتر شفیعی را انجام میدادم، خیلیها میگفتند: چرا ایشون با فوق لیسانس آمدن؟ حالا یکی از شاعران انقلاب هم هست.
حسام در ادامه درباره نظرگاه امینپور نیز چنین تفسیر میکند: امینپور اصل این کار و اینکه این رشته ظرفیت ادبی دارد، یعنی حرفی برای دانشجو دارد را قبول داشت. اما اینکه میگفت خاستگاه آن، شروع و اقدام عملی کردن آن تشکیلات نهادی است، این بخش منفی آن است. حالا شاید آنها که میگویند امینپور موضعگیری داشته مثلا فکر میکنم از این جنس حرفها است که خود من هم به مرور زمان به این رسیدم که حرف بیراهی نزده است. اگر موضوعی قبل از اینکه مولفههایش در فضای دانشگاهی تالیف بشود، یعنی ظرفیتها و درسنامههای آن مکتوب شود بیایید به عنوان توافق بین وزارت علوم و بنیاد حفظ آثار در قالب رشته تاسیس بشود، میشود همین که بعد از سالها از این دوره، در بعضی درسها هنوز استاد، آن متن و درسنامه را روی میز ندارد و از محفوظات و سلیقه و اطلاعات خود که عمدتا هم به تاریخ قبل از انقلاب بر میگردد، حتی میخواهم بگویم به هزاره ادبیات ما که به شاهنامه بر میگردد، از آنجا شروع میکنند؛ به این نتیجه رسیدم که قیصر خیلی ژرفنگر بوده؛ اتفاقا با همه تعصبی که درباره این موضوع داشتم.
منبع: مهر- حمید نورشمسی
ارسال نظر به عنوان مهمان