امروز:
جمعه - 14 ارديبهشت - 1403
ساعت :

 کاش می شد تا برآیی یک نفس از نای من

 تا مگر واقف شوی از عشق جانفرسای من

 دورم اما از رگ گردن به تو نزدیک تر

 برزخی دارد تضاد عشق نامیرای من

 شعله شعله حس سردی بر خیالم تاخته ست

 آتشی افتاده بر خشک و تر رویای من

 حلقه حلقه پیچ و تاب زلف یک وابستگی

 مثل یک زنجیر می پیچد به دور پای من

 زخم دار ذولفقار خم ابروی توام

 واجب شرعی ست زخم عشق با فتوای من

 چارسویم رویش دیوارها قد می کشند

 تنگنایی از قفس گردیده است دنیای من

 شاهد مرگ ستاره در دل شب بوده ام

 با کدامین ماه روشن می شود یلدای من؟

 تا که مهتابی برآیم روی پیشانی ی شب

 چشمت آیا می شود خورشید نا پیدای من؟

 * هرمز فرهادی بابادی

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید