نظرات
- اولین نظر را شما بدهید
تا بوی بهار رهن سیبی شده است
لبخند شکوفه هم فریبی شده است
بر سفره ی هفت سین تنهایی ی من
نوروز چه واژه ی غریبی شده است
***
بر باغچه جای آه باران باقی ست
بر سفره هنوز حسرت نان باقی ست
دیری ست بهار آمده اما باز
آثار نفس های زمستان باقی ست
***
ابری که شبانه پرچم افراخته است
برگونه ی ماه سایه انداخته است
دیری ست نماز صبح مان سرخابی ست
خورشبد مگر به خون وضو ساخته است؟
***
افروخته زخ از آب و آتش تو و من
در معرض آفتاب بیغش تو و من
دلشوره زخواب یاس ها می گذرد
بر رجعت داس ها مشوش تو و من
****
روزی که مرا زخاطرت خواهی برد
در غربت خویش بی صدا خواهم مرد
آنگاه سروده های دلتنگی ی من
در معرض بادها ورق خواهد خورد
هرمز فرهادی بابادی
ارسال نظر به عنوان مهمان