به یاد دکتر قیصر امین پور

گفتم به پیر عشق که شمس از میانه رفت/ غزلی از: هرمز فرهادی بابادی

راه نفس گرفت سخن ناتمام ماند

دنیا برای صجبت من ناتمام ماند

چرخان چشم آینه بودم که ناگهان

فرصت برای پلک زدن ناتمام ماند

دیدم چگونه باز نماز شب بلوط

در ملتقای ماه و گون ناتمام ماند

خود را کنار شهر شقایق صدا زدم

پاسخ میان سایه و تن ناتمام ماند

می خواستم که بعد بگویم بمان ولی

حرفم میان بغض و دهن ناتمام ماند

در گرگ و میش صبح سپیدم غزل گریست

وقتی ردیف شعر کهن ناتمام ماند

گفتم به پیر عشق که شمس از میانه رفت

رقصم میان جام و کفن ناتمام ماند

گفتا: چه زود رفتن ما دیر می شود

حتی چه زود حج سخن ناتمام ماند

* هرمز فرهادی بابادی

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید