از مجموعه" آموخته ام که هیچ اندوهی کوچک نیست"

هوشنگ! برادرم!/شعری از "هرمز فرهادی بابادی"       

 

این صبح پا به روز/ هشتاد تابستان/طعم آفتاب را چشیده است 

  برای "هوشنگ چالنگی"

ماه شبچرا

علف سپیده را چریده است

پا جای پای ستاره می گذارد

این صبح پا به روز

که هشتاد تابستان

طعم آفتاب را

چشیده است

 

موی در آسیاب سپید نکرده ام

که ندانسته باشم

آسیاب های بادی هم

با آب می چرخند

سنگ آسیاب عشق

اما

بی چرخ چشم لیلایی

مجنون نمی شود

 

فانوس

که در چشم آیینه می کارم

یک باغچه روشنی سبز می شود

پا بر روی سایه ام می گذارم و

به علامت پیروزی

دو انگشتم را نشان

می دهم

 

همیشه هم

تخستین گام

یک قدم نزدیک تر به ایستگاه آخرنیست

که طول خط فاصله

بر ارتفاع زمان صفر است

 

این صبح پا به روز

شتاب فواره ای را دارد

که هیچ گاه سرنگون نمی شود

 

نفرین سپید تو

رسالت گندمی ست

که در شعر من

به کیفر داس رسیده است

هنوز هم

زخم داس

هلالی شکل می چرخد

هوشنگ!

برادرم!

تو ماه پیشانی بودی

و من نمی دانستم

 

آخرین شعرت

معراج ستاره ای است

که خواب هایم را

تعبیر نکرده است.

*هرمز فرهادی بابادی

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید