امروز:
شنبه - 15 ارديبهشت - 1403
ساعت :

از کوچه‌ی شب می‌گذشتم، با تنی سنگی

با کوله‌باری از هراس و هول و دلتنگی

رد می‌شدم از انحنای موج و، گم می‌شد

تیراژه‌های واژگون، در حوضِ بی‌رنگی

گفتم «صدا» ؛ شلاق‌ها غُبرایی‌ام کردند

من ماندم و، شب‌های زهرازهرِ آونگی

گفتم«نفس» : در چشمِ من موجی زد و جوشید

دیرینه میراثِ من  این- خیسِ بدآهنگی-

*

در بُهت و، ترساترسِ کشفِ تازه ای از مرگ!

در سینه می‌کوبد صدای طبلِ صد زنگی:

(آسان...چه...ما را...می توان...را...کُشت...در مُشت

چون... های... تُردِ... شانه ... یک ... پروانه‌ی رنگی)

* * *

رد می‌شدم از سنگفرشِ جذبه و جادو

از بامدادِ شاملو... تا عصرِ چالنگی

گفتم« نفس» : در چشمِ من موجی زد و جوشید

دیرینه میراثِ من  این- خیسِ بدآهنگی-

رویید روی گونه‌ام خط‌های آباتش

ماسید بر لب‌های من بهتِ غماشنگی

رد می‌شدم هر صبح و، بعد از ظهر، می‌ماند

از من بجا، در زیرِ خاکستر، سری سنگی

و بادها خاکسترم را می‌پراکندند

بر جاده‌های زخملاخِ سنگِ فرسنگی...

فردین کوراوند

شعر به سال ۱۳۸۶ سروده شد بی‌که بخواهد یا بتواند اندوه فقدان هوشنگ بزرگ شعر فارسی را نفس بکشد.

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید