نظرات
- اولین نظر را شما بدهید
دلم گنجشگ باران خورده ی بی جفت را ماند
که روی سنگفرش صحن ایوان تو می خواند
آز آن رو سر به زیر پر و بال خویشتن دارم
که شاید دانه ای ارزن کسی بر من بیفشاند
عبث در جست و جوی سرپناهی امن می گردم
مگر چشمت نگاهی را به سمت من بگرداند
به حال گندم دل آنچنان چونابر می بارم
که سنگ آسیابت را سرشک من بچرخاند
تو برمودای اقیانوس نا آرام من هستی
کهاسرار درونت را کسی جز من نمی داند
به تیغ سایه ی دیوار عشق ات تکیه خواهم داد
کهتا احساس کتفم را سرانگشتت بخاراند
کدامین دایه ای یک بار دیگر باز می آید؟
شبی گهواره ی بی خوابی ام را خوش بجنباند؟
ترانه های لالایی به گوش من بیاغازد
دلم را با نوازش های آوازی بخواباند؟
* هرمز فرهادی بابادی
ارسال نظر به عنوان مهمان