برای هم تبارم "عزت الله مهرآوران"/ شعری از: محمد نوروزی بابادی

اسطوره

 

اسطوره دل را

 به آستانه عشق می برد

 و صبح را حراست می کند

 دلنگران نیست

برای غمخوارش.

 و راه نمی دهد به ساحران مکتب نشین

 که اشکار می کند

 آوازهای زخمی را

در پاورقی های پوسیده دستان.

 

 اسطوره ساده و ایلیاتی است

ابر مردی از مسجد سلیمان

 که مرگ را بازی می دهد

اما در احوالات اندیشه می خروشد

 چون توفان و سیل وار می تازد

بر سیاهی و رخوت.

 و امید می دهد

 به هنر قبضه شده

 تا شوری دیگر برپا کند.

 

دلواپس خرابی بستان است

 و نگران تابش خورشید

 برای سرنوشت بی آبی.

 هزار و یک تنیده ها را

به همسفر باران می سپارد

و برای انتقام از این بیدادگر

 شمشیر را از رو می بندد

و عاشقانه دل به شهامت  می دهد

آواز ساز را درگلو می چرخاند

 و دهل را برای پایکوبی

 به اشتراک می گذارد.

 

اسطوره می بالد

 که سایه گستر درد است

 و به درمان می اندیشد

 برای فصل شهامت و بزرگی.

که ازرونق خمیده است

 آنجا با خرد همراه است

 که به نانجیب نه می گوید

 و به دنبال رهایی است

 

 اسطوره با دستان تاول زده می نویسد

 پرده های صحنه را

 برای ادامه عاشق کشون

 که جاودانه است.

راز سربلندی برای وطن همین است

که از شوریدگی بگویی

و سر به ساغر بدهی

 دل که یکرنگ شد

 

 اسطوره هم ارام می شود

 برای دیدار دوست.

و از منارو آسماری می گذرد

و می سپارد دل را به آواز دی بلال

 که کوهستان را تسخیر کرده است.

و تفنگی که از ایل به جا مانده

 و با سرود فشنگ هایش.

بهار درزمستان می آید

و دوباره بلوط ها

 روزی مان خواهد شد.

 

 اسطوره می خواند برای زندگی

 و می ستاید آغاز شهامت را

برای زیستن.

و لشکر هنر را رهبری می کند

برای خوش آمد گویی نهالستان جوان.

*محمد نوروزی بابادی

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید