شعری از زینب فرجی- مراغه/ "با چراغ هایی که شهر را بیدار می کرد"


تو در آخرین پاییز عمرت

 تشنه برمی گردی

از لب دریا

از میان باد و توفان

از کوه ای که صدا را به اتاق برنمی گرداند

به سمت خانه ای نیمه کاره،

با چراغ هایی که شهر را بیدار می کرد

با برگ ریزان روزها و شب ها

بعد با خش خش برگ ها

امید را روی میز می چینی

و با غم

 باغچه ای شاداب را آباد می کنی

راستی از لباس های آویخته به پشت در

می توانی

یک آلبوم خاطره بیرون بیاوری

خاطره ای که زیر سنگ گیر کرده باشد

سنگِ ابرها را به سینه نزن

و به هیچ قیمتی

حاضر به زیر سوال بردن باران و ترانه نشو

در غروب اولین منجی

بیا برگردیم به آغوش همدیگر

که خارها

قلب های مان را کاویده اند

با زحمت و رنج

سایه ی درد سنگین تر از پیش شده

در قالب عروسک هایی که میخ

در پاهاشان فرو رفته

زیبایی را سوار اتوبوس کن

و به راننده ی خوش خوان مان بگو

 این خانه را

پر از شمعدانی هایی نکند

که لااقل احساس در آن به حراج گذاشته شود

کلاغ را رنگ کرده

جای قناری به مردم نفروش

تا ظهور پیغمبری آشنا

که سیب بیاورد

یک فرسخ فاصله است

این بارتصادفی خونین

 دست های مان را

با رابطه ای سرد خواهد فشرد.

*زینب فرجی- مراغه

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید