نظرات
- اولین نظر را شما بدهید
خسته ام از خودم و دیدن هر بار خودم / می زنم سنگ بر آیینه ی تکرار خودم
فرصتی نیست که هنگام خداجافظی ی ست/قدر یک پلک زدن مانده به دیدار خودم
پلک بر هم زدنم را بهچهنسبت بدهم ؟/ چشم وقتی بشود پرده ی انکار خودم
یک زلیخا سر بازار دلم نیست که تا/بشود مشتری ی یوسف بازار خودم
ماه هم در دل شب حال مرا درک نکرد/جز در و پنجره و دیده ی بیدار خودم
پا به پای نفسم نبض مرا می شمرد/چرخش عقربه ی ثانیه بشمار خودم
هرچه من می کشم از دست همین سادگی ی ست/ از همین سادگیی و شست خبر دار خودم
تا سحر فاصله ای نیست فلق سرزده است/یک قدم مانده به رقصیدن بر دار خودم
همهی جرم من این ست که می خواسته ام/ بنشینم به دل سایه ی دیوار خودم
هرمز فرهادی بابادی
ارسال نظر به عنوان مهمان