نظرات
- اولین نظر را شما بدهید
از سر شب تا سحر هم نای آه سینه سوز
لحظه ی جان کندنم را می رسانم تا به روز
وعده ی باز آمدن را داده بودی باز هم
تا که یک روزی بیایی چشم بر راهم هنوز
حال و روزم را چه می پرسی؟ که من از دست خویش
توده ای از برف را مانم به گرمای تموز
هر زمان آتش بیار معرکه چشمان توست
همچنان می ترسم از آشوب آن آتش فروز
می رسد روزی که کهنه زخم دل درمان شود؟
می شود آیا رفو با دست پیر پینه دوز؟
آب هم از آسیاب افتاد اما باز اشک
روز و شب از ناودان چشم می بارد هنوز
هرمز فرهادی بابادی
ارسال نظر به عنوان مهمان