... پس چرا نسبت به هرمز یک قبیله کینه داری؟ غزلی از: هرمز فرهادی بابادی

 چشم های آبی ی و روشن تر از آیینه داری

 پس چگونه تکه سنگی جای دل در سینه داری؟

 آن درخت رفته‌در خواب زمستانی که خشک و

 در محاق خاک اما ریشه ی سبزینه‌داری

 من چگونه از شگرد تازه ات حرفی بگویم؟

 بر عذابم

 -- نازنینم--

 عادت دیرینه داری

 تارکی بر مهر سجاده نساییده

 چگونه؟

 روی پیشانی  کبودی های داغ پینه داری؟

 خنجر نا رستمی ها خورده بر پهلویم اما

 من نمی دانم چگونه ناله از تهمینه داری؟

 آفتابی بر حجاب گرگ و میش شب نیامد

 باز چشمی برطلوع صبح هر آدینه داری

 آسمان را سایه ی دیوار همسایه ربود و

 شکوه ‌اما بازهم از ارتفاع چینه داری

 من که هرگز حرف نازک تر زگل با تو نگفتم

 پس چرا نسبت به هرمز یک قبیله کینه داری؟    

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید