مثنویِ من/ شعری از: ذوالفقار شریعت

 
 
 
 
 
آمدی وقتی نشستی پیش من

شاهِ دوری ناگهان شد کیشِ من

بوی تارِ موی تو مستم نمود

خنده‌هایت اخم از رویَم گشود

با نگاهت آتشی شد شعله ور

سوخت از عمقِ دلم تا روی سر

گفتم ای جان، آمد و هجران برفت

یادم از دوریِ خوزستان برفت

طعمِ شیرینِ رُطب بر روی لب

موج کارون و سکوتِ نیمه شب

ناگهان لب را گشودی با سخن

پاتَک اندر پاتَک آمد سوی من

هر کلامت چون چریکی تیز شد

قلب من از خون خود لبریز شد

من فرو پاشیدم و بس منزوی

تکه تکه گشته ام چون شوروی

فکر آغوش تو شد امری محال

من شکستم بی صدا، بی قیل و قال

بی صدا در گوش من توفان شده

واژه های شعر من بی جان شده

هستم اما نیستم چون زندگان

مَردمِ بی عشق، همچون مُردگان

هدیه ی مردادی ام را داد و رفت

خارَکی از روی نخل افتاد و رفت

نخل من گردیده خشک و بی ثمر

بعد از این‌ من باشم و زخمِ تبر

ای عروسِ ناز نخلستانِ ما!

جا نهادی یک تبر در جانِ ما

ذوالفقار شریعت

۹۹/۵/۸

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید