ای گرمی دستان تو همسایه خورشید/ نگاه "هرمز فرهادی بابادی" به سروده بانو "صدیقه صنیعی"

شاعر

نگاه "هرمز فرهادی بابادی" به  سروده بانو "صدیقه صنیعی"

ای گرمی ی دستان تو همسایه ی خورشید

     

از نقل سخن های تو شیرین شده کامم

نامت شده با هر نفسی تکیه کلامم

مفهوم قشنگ دل خوش بودن با توست

یاد تو زده سایه سر صبحم و شامم

همیشه این پرسش  آیینه ی ذهنم را مکدر کرده است آیا آب را باید برای تشنگی جست و جو کرد یا تشنگی را باید به دست آورد که اگر عطش  تشنگی نباشد نوشیدن آب  کراهت دارد.

شاعر تا تشنه ی سرودن نباشد شعر ناب متولد نمی شود.

سرودن شعر مثل  پایین آمدن  از کوه است؛ پایین آمدن به طور مستقیم از کوه سقوط را حتمی می کند.

 همیشه خطوطی را باید برای فرود از کوه انتخاب کرد که منحنی باشد این خطوط تراز- که به جا مانده از حرکت های هوشمندانه ای است- دسترسی به دامنه را آسان می کند.

 اما پرسش این است: آیا باید در دل ظهر چراغ بر گرفت و به جست و جوی ماه رفت یا در نهایت شب به جست و جوی خورشید بر آمد؟

من در سروده بانو "صنیعی" این دو اتفاق را به عینه دیده ام.

 زایش وجودی هر شعر در فواصل مختلف زمانی مکانی آن شکل می‌گیرد و زوایای تاریک آن کشف می شود.

پرسش این است:

شاعر این شعر را سروده است یا شعر شاعر را؟

ای گرمی دستان تو همسایه ی خورشید

دیگر ندهی سرد جوابی به سلامم

هرگز به کسی غیر خودت دل نسپردم

روشنگر دنیای من ای ماه تمامم

همیشه یک نفر از سقوط سیب به راز جاذبه پی می برد و همیشه یک نفر در می‌یابد که هر جسمی که در مایع قرار بگیرد به اندازه  وزن مایع هم حجم اش سبک  می شود.

بنابراین شعر همیشه در حال زایمان است و زمانش که برسد این اتفاق خواهد افتاد. تولستوی شاهکار جنگ و صلح را چندین سال پس از حمله پنابارت به روسیه نوشت.

چنین است که اگر در راهی پیچ خم نباشند راز مسیر کشف نخواهد شد.

شاعران، پیامبران کوچک اند با رسالت های متفاوت. به طور مثال: "فروغی" را که ما در شعر  می‌شناسیم متفاوت از فروغی است که در حافظه ی  زنانه ی  خویش نفس می‌کشد.

 پس می خواهم بگویم هنرمندان ما بیشتر دارای شخصیت مزدوج هستند و من مزدوج بودن شخصیت هنرمند را در موضوعی می دانم که برای سرکار صنیعی هم  اتفاق افتاده است.

" نصرت رحمانی" در جایی گفته است: هنرمندان ما فقط زمانی که دست به قلم می‌برند هنرمند هستند که در سایر مواضع از قصاب هم قصاب ترند.

پس برای پی بردن به زیبایی های این سروده باید از  حالات روحی روانی شاعر آگاه بود.

موسیقیِ متنِ تپشِ دل، نفس توست

ای کاش نیفتد ز فراز این دو سه گامم

شد خواب من از سوره  لبخند تو لبریز

بیدار بمان تا  ابد ای بخت مدامم

سرایش شعر حرکتی است از بام تا شام از تولد تا مرگ  و در این عبور رسیدن پایان سفر نیست آغاز حرکت است؛ لحظه ای است که اگر سر به چرخانیم و پیرامون خویش را بنگریم می بینیم از هر طرف آسمان به زمین می رسد و زمین چه سفره کوچکی است در مقابل چشم و با خویش می گوییم: خوب است تا باد  نیامده ره توشه  ای برداریم و به راه بیفتیم؛ پیش از آن که توفان بگیرد و واژه ها رفتن را از سفره ی خیال  جمع کنند.

 این را هم  بگویم: شاعر خوشه چین این راه است؛ پاره‌های روز را جمع می‌کند تا شب برای صبح پیراهن بدوزد؛ اما همیشه این پرسش در ذهن شاعر باقی مانده است که خصیصه های هنری یک هنرمند با شخصیت اجتماعی او می‌تواند مجزا باشد؟

     ای هستی من هستی من مرد غزل ها

     برگرد و دلت را  بزن این بار  به نامم

شعر چهره های مریی و نامریی دارد در بسترش یک جریان مخفی شناور است که می خواهد از دهلیز کلمات نقبی  به واژه ها بزند.

غلیان این رسانه های پنهان به سرعت  به جوش می آید و پوست می‌اندازد و این پوست اندازی تب شعر افق را شکل می دهد.

برای سرکار بانو صنیعی به خاطر سرودن این عزل دلنشین آرزوی توفیق دارم.

هرمز فرهادی بابادی

ارسال نظر به عنوان مهمان

پیوست ها

0

نظرات

  • اولین نظر را شما بدهید